پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۲

شبانه

نمی دانم چند روزِ پیش بود٬ احتمالا باز یک پستی٬ کامنتی٬ لایکی  چیزی دیده بودم از کسی توی فیس بوک که به ذا‌ئقه ام خوش نیامده بود٬ گفتم دوست دارم فیس بوک را ببندم. هنوز حرف از دهن ام بیرون نیامده گفت من هم استقبال می کنم٬ شدیدا! (من٬ به واسطه ی کوتاهیِ دست از برقراریِ ارتباطِ انسانیِ واقعی(!) خواهش کرده بودم برگردد فیس بوک). یکم چانه زدیم سرِ این که دی اکتیو کردن خوب هست یا نه و من از آنجا که دوست دارم آدم ها حواسشان بهم باشد و دوستم داشته باشند (P:) ترجیح می دادم که باشم جلوی چشم. تصمیم گرفیم که لاگ اوت کنیم که هی نرویم سر بزنیم و وقت تلف کنیم و قرار گذاشتیم که هر که اول لاگ این کرد خر است  و جریمه اش این است که هر کتابی که دیگری گفت برایش بخرد! خلاصه اینکه با توجه به آگاهی مختصر از سلیقه ها مان و اینکه قیمتِ کتابهای پیشنهادیِ احتمالی کمتر از ۴۰-۵۰ یورو نخواهد بود فیس بوک ها را لاگ اوت کردیم و گفتیم به جاش کارِ فرهنگی می کنیم خیرِ سرمان٬ توپولوژی می خوانیم حتی! امروز٬ وقتی هنوز بابتِ خبرِ روزِ گذشته غمگین بودم و مادیانِ اشک ام به هیِ ناچیزی بند بود تا بتازد٬ خواستم از موقعیت سواست

...

اشک هام را که پاک کنی٬ چشم هام را که قاب بگیرییُ سرانگشت های تاول زده از فرطِ شمردنِ روزهام را که کنار بگذاری٬ می مانَد لب هام نترس جای نگرانی نیست این یکی را خودم خوب می دانم من سالهاست که در تمامِ عکس های عالم لبخند زده ام... ۴/ تیر/۱۳۹۱ خانه - آمستردام

اگر بدانی...

یادم نیست سارا گفت یا کسِ دیگری٬ می گفت آدم گاهی همین جوری الکی٬ بدونِ اینکه بویی٬‌ صدایی یا تصویری آمده باشد فلاش بک میزند به یک جای بی ربط. راست هم می گفت. خودِ من اصلا٬‌ بارها همین طور شده ام و به جاهای پرتی رفته ام که بیا و ببین: سرِ کلاسِ نظریه کاتگوری٬‌همین طور که خرکیف بودم از خوبیِ درس و استاد٬ رفتم به راهروی طبقه سومِ‌ دانشکده ریاضی دانشگاه تهران٬ جلوی قرا‌ئت-خانه٬‌ترمِ پنج٬ شش (هفت؟)ِ لیسانس. حکایت از این قرار بود که ایستاده بودم جلوی قرا‌ئت-خانه (یادم نیست برای چه)٬ کلاسِ آنالیز ریاضی دو داشتم با دکتر آبکار٬ توی کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم (اتاقِ کنارِ دفترِ دکتر شیرازی). دوستی اهلِ ذکور آمده بود سراغم جلوی کلاس و دوستِ‌ مشترکی که از اهالیِ تأنیث بود داشت با او حرف می زد٬ جلوی ِدرِ کلاس. صحنه را خوب یادم هست٬ یعنی حتی اگر کمی فکر کنم لباسهاشان هم به یادم می آید٬ ولی خب٬ مهم نیست! من  ایستاده بودم جلوی درِ قرا‌ئت-خانه پیِ همان کاری که یادم نیست که یک هو خانومی که دانشجوی مهمانِ همان کلاس بود و یادم هست که هی سعی می کردارتباطِ دوستانه برقرار کند باهام٬ سراسیمه آم

به بهانه ی یک مکالمه ی تلفنیِ کمتر از ۵ دقیقه...

پای تلفن بعد از حال و احوال می گوید که دیشب را تا نیمه٬ تا نزدیکی های صبح شاید٬ داشته با فلانی حرف می زده. فلانی حرف زده بوده از منطق و اینکه دختر ها را نمی فهمد و انگار حتی گفته بوده که دختر ها منطق ندارند(!) (همین قدر کلی داشت توضیح می داد). بعد خندید که: حالیش کردم آن چیزی که از «منطق» توی ذهنش است ...شعر است! گفت که به فلانی٬ وقتی ازش پرسیده چه طور دخترها را بفهمد و با آنها ارتباط برقرار کند فقط گفته: «دوستشان  داشته باش! آدم ها را دوست که داشته باشی می فهمی شان». بعد من این طرفِ تلفن دلم برای آن حرف های کوچکِ خوب غنج رفت و گفتم : خوب شد گفتی!‌ من هم آدم ِ کم-تجربه ای ام٬‌اما فلانی خیلی بی تجربه ست در ارتباطاتِ انسانی...  بعد از خداحافظی رفتم توی آشپزخانه که از آبِ کتری بریزم توی اتو (سابقا آبِ جوشیده ریختن ام در اتو٬ به شوخی از طرفِ دوستی٬  شاهدی بود بر سوسول بودنم) که یادِ گفت و گوی چند وقتِ پیش زن و مردی افتادم که مردش همین موجودِ نازنینِ پای تلفن بود :) شب بود... یادم نیست که گفتگو چه طور به آنجا کشیده بود ولی٬ زن که محبوبِ مرد(که محبوبِ زن) بود داشت از خاطراتِ دوست-پسر

دلتنگی؟ شاید نه...

هوای پاییزیِ اینجا را -این موقعِ سال- که بگذاریم کنار و شکایتِ کلیشه ای ِ خستگی از پوشیدنِ کاپشن و شال و این چیزها  را تا این موقع٬ بلند فریاد نکینم٬ می مانَد حکایتِ دلتنگی برای خارج از نُرم بودن... می دانی؟ آدم گاهی احتیاج دارد نرمال نباشد٬ عادی نباشد٬ یا هر آنچه که تو فکر می کنی و حدس می زنی منظورِ من است... آدم گاهی دلش دیوانگی می خواهد و این «گاهی» برای بعضی ها «ندرتاً» است و برای بعضی ها «اکثراً»! آدم گاهی هوس می کند که مثلاً توی خیابان پیاده که راه می رود کتاب بخواند و حتی بخورد به آدم ها... آدم دوست دارد تنها٬ یا با آنکه دوست می داردش ونک را تا چهاراه ولیعصر پیاده گز کند و کنارِ جوی آب بنشیند هر از گاهی و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ وزرا را تا میدانِ فردوسی روی جدول راه برود و حواسش به هیچ جای دنیا نباشد و برف هم ببارد حتی... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ قدس را قدم زنان بیاید پایین و با همراهِ مهربانش بلند بلند شعر بخواند-شعرهای شاید خنده دار-... آدم دلش می خواهد از کلاسِ ویولون برگشته باشد و منتظر باشد سارا بیاید سرِ طالقانی بَرَش دارد بر