شبانه

نمی دانم چند روزِ پیش بود٬ احتمالا باز یک پستی٬ کامنتی٬ لایکی  چیزی دیده بودم از کسی توی فیس بوک که به ذا‌ئقه ام خوش نیامده بود٬ گفتم دوست دارم فیس بوک را ببندم. هنوز حرف از دهن ام بیرون نیامده گفت من هم استقبال می کنم٬ شدیدا! (من٬ به واسطه ی کوتاهیِ دست از برقراریِ ارتباطِ انسانیِ واقعی(!) خواهش کرده بودم برگردد فیس بوک). یکم چانه زدیم سرِ این که دی اکتیو کردن خوب هست یا نه و من از آنجا که دوست دارم آدم ها حواسشان بهم باشد و دوستم داشته باشند (P:) ترجیح می دادم که باشم جلوی چشم. تصمیم گرفیم که لاگ اوت کنیم که هی نرویم سر بزنیم و وقت تلف کنیم و قرار گذاشتیم که هر که اول لاگ این کرد خر است  و جریمه اش این است که هر کتابی که دیگری گفت برایش بخرد! خلاصه اینکه با توجه به آگاهی مختصر از سلیقه ها مان و اینکه قیمتِ کتابهای پیشنهادیِ احتمالی کمتر از ۴۰-۵۰ یورو نخواهد بود فیس بوک ها را لاگ اوت کردیم و گفتیم به جاش کارِ فرهنگی می کنیم خیرِ سرمان٬ توپولوژی می خوانیم حتی!

امروز٬ وقتی هنوز بابتِ خبرِ روزِ گذشته غمگین بودم و مادیانِ اشک ام به هیِ ناچیزی بند بود تا بتازد٬ خواستم از موقعیت سواستفاده کنم و شرطمان را بپیچانم٬ گفتم:
اصلا شرط بی شرط٬ من می روم فیس بوک. یک سری شعر هست که «باید» روی والِ بعضی ها بنویسم. 
خندید و یکم شوخی کرد٬ بعد گفت اعتراف می کنم که من صبح رفتم فیس بوک! اسمِ کتابِ درخواستی ت را بده! 
یکم فکر کردم٬‌گفتم اشکالی ندارد! شرط بی شرط. گفت بدو٬ اگر زود نگویی مجبور می شوم بگویم که اعترافم دروغ بود ها...

خنده ام می گیرد از آبکی بودنِ شرط بندی و پایبندی مان بهش... دیگر دوست ندارم آن شعرها را بگذارم روی والِ آدم ها...
هنوز در فکرِ فیلم ِ «پَری» ام که عصر دوباره دیدمش. یک جایی توی فیلم هست که داداشی (علی مصفا) به مادرش می گوید:

"ما به خدا ناقص الخلقه بار اومدیم مادر! اَجق وَجقی شدیم منُ پری!‌ مسئولش هم این دو تا داداشان! من دیگه اصلا نمی تونم با یکی بشینم دو کلمه حرف بزنم! یا حوصله ام سر می ره یا شروع می کنم به بحث و موعظه و انقدر ور می زنم مخِ یارو رو پیاده می کنم!"

حالا حکایتِ ماست! من و دو تا خواهرهام... من و دوست... یک طورهای ناقص الخلقه ای هستیم به گمانم... بماند...
امروز بعد از دیدنِ فیلم داشتم فکر می کردم لشکری که توی من زندگی می کند٬ من ای که گاهی چند نفر است٬ انگار که ادغامی باشد از چهار خواهر و برادر ِ این فیلم! 
دیشب حتی٬ وقتی دنبالِ یکی از یادداشت های نادر ابراهیمی می گشتم در موردِ «گریستن»٬ یادم افتاد اولین بار که 
نوشته هاش را خواندم عاشقِ زن اش شدم! یعنی با آنکه خواندنِ کتابی که نامه های عاشقانه ی مردی ست به همسرش٬ به اندازه ی کافی هیجان انگیز هست برای دوست داشتنِ «مردی» که نویسنده ی آنهاست٬‌ زن بود که توجه ام را جلب کرد. دیشب حتی توی بعضی از صفحه ها خودم را دیدم که انگار آن زن بود٬‌که می شد آن زن بوده باشد... 
بله٬ می دانم که آدم گاهی٬ به خصوص وقت هایی که حالش خیلی خوش نیست٬ ممکن است چنگ بیاندازد به آدم هایی که دوست دارد٬ آنها که محترم می شمارد و با آنها هم-ذات پنداری کند. اما نکته اینجاست که من گمان می کنم شاید٬ مستقل از خوشی و ناخوشیِ حال٬ این احتمال باشد که اگر غربالِ هستی به کفایت مناسب ساخته شود٬ آدم با بعضی ها یک جا قرار بگیرد٬ این طرف و آن طرفِ صافیش مهم نیست٬ رد شدن و نشدن هم مهم نیست٬ مهم یک جا بودن با آنهاست...با آن آدم ها که محترم اند به نظرت... از آن آدم های سختِ ساده ی هیجان انگیزِ مهربان...

خزعبلاتم را ادامه نمی دهم که بیشتر از این شبیهِ یادداشت های دفتر چه خاطراتِ نوجوان ها نشود. به جاش بیایید این قطعه از آلبوم ِ کنعان ِ کریستف رضاعی را گوش بدهید. موسیقیِ فیلم کنعان هم بود به گمانم. حالا همه ی قطعه یا بخشییش یادم نیست... فیلم را به همراهِ دوستی دیدم... و به گمانم مدتها یکی از آن «مینا» های  فیلم هم در من زندگی می کرد. حالا هم هست احتمالا٬ شاید کمی ساکت از بقیه...

قطعه ی اصلی٬ کوتاه نشده را اینجا بشنوید :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*