پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱

فضولی تا ...؟

شرکت، ساعت ِ 13:15، سر ِ میزِ ناهار: خانوم ِ الف: چند سالته؟ -           23 خُب پس جوونی هنوز! -           J بچه ی اولی؟ -           بله تو فکر ِ ازدواج نیستی؟ -           نه! تا حالا پیش نیومده یا خودت نخواستی؟ -         (  برقِ سه فاز از سرم می پرَد! مردم چه قدر کنجکاوند! یاد ِ حرف ِ دیشب ِ شین می افتم : " من نمی دونم کدوم خرِ دیوونه ای   ممکنه بیاد تو رو بگیره!!" ! ) خنده ام بند نمی آید: پیش نیامده!

ما را رها کنید در این رنج ِ بی حساب

برملا شده ام... دستهای من مال ِ تو، دستهای تو مال ِ او، دستهای او مال ِ دیگری... دست‌اش را مي‌كشد، دست‌ام روي دست‌اش كشيده مي‌شود، دست‌ام از دست‌اش مي‌افتد، دست‌ام از دست‌اش درد مي‌كند... دست به دست مي‌كنم اين دست را به دستي كه دست دست مي‌شمارد دستی را كه انگشتهاش درد می کنند...   بر ملا شده ام...   دستهای من مال ِ من،   دستهای تو مال ِ تو،   دستهای او  مال ِ خودش...
زیر ِ این لبخندهای لعنتی ِهمیشه، شوخی های پوششی ِ هر روزه هیچ کس، هیچ کس ِ هیچ کس، حتی تو یا تو، هیچ کس،  باور نخواهد کرد خوب نبودن ام را... برداشت ِ آزاد: یک خودسانسوری ِ عظیم

سفر به انتهای شب*

- خواب دیدم مُردی... یک نفر تو را کُشت! + خوابهات هم به درد ِ خودت می خورند؛ هیچ وقت تعبیر نمی شوند. - وقتی داشتی می مُردی دراز کشیده بودی روی همین تخت؛ یک نفر سرت را با چاقو برید! + خودم بودم حتماً! می دانی! سعی در تکرار ِ خوشبختی های قدیمی مثل ِ خودکشی ست؛ وقتی که خیلی چیزها تغییر کرده! - خودکشی نبود! شبی که این خواب را دیدم، پیش از خواب با چاقو بازی می کردم... * تیترِ نوشته عنوان ِ رمانی ست از فردینان سلین/ نشر جامی

عکسهای کاغذی

زندگی واقعی تر بود انگار، روزگار ِ عکسهای کاغذی، قابهای نقره ای... زیر ِجای انگشتهای ما، روی عکسهای کاغذی، چه چیزها که جان نمی گرفت:                        خاله بازیهای ِ گوشه ی حیاط،                           بوی گلهای خانه ی ِ پدربزرگ                          حسرت ِ همیشه یِ                                         موهای بلند ِ صاف   حتی: کل ِ کودکی...         این روزها ولی، بی عکسهای کاغذی، ریز ِ سایه ی بلند ِ تکنولوژی، بی آن عکس ِ دونفره ی هیچگاه-نگرفته من خیال می کنم که تو، همیشه، فقط، خیال بوده ای! دی ماه 89

خوشبینانه!

تنها زمانی که همه ی لیوانهای نیمه پر ِ دنیا کنار ِ هم باشند می شود فهمید که آب چقدر کم بوده...

توصیه نامه؛ باب ِ هفتم

فرزندم، گوش دادن به شوپن در خیابانهای شلوغ تهران گناه ِ کبیره است. مبادا موسیقی را این چنین شهید کنی که در این صورت بخششی در کار نخواهد بود! فرزندم، ننگ بر تو باد آن روز که مردی در ِ اتاقت را بزند و بگوید: "خانوم مهندس خدا نگهدار" و تو بگویی: "هووووووی! مهندس عمَّته هااااا! "؛ که در آئین ِ چنان مردمانی "مهندسیت" سبب ِ عزت است و "مهندس" خواندن نشانه ی احترام! مبادا اگر شبی، نیمه شبی توی صف ِ تاکسی زانتیایی، پرشیایی، چیزی جلوی پایت توقف کرد پاهات میخ شوند به زمین که سوار نشوی و دلت گواهی دهد که طرف مزاحم است؛ انصاف را در خودت بیدار کن و بدان که: یارانه ها هدفمند شده است! فرزندم، هستند در میان پوشش ها البسه ای که تو را حتی اگر سیندرلا باشی به قد و قامت ِ فیونا نامزد ِ شِرک نشان دهند. آگاه باش و آگانه انتخاب کن! باشد که جذّاب گردی! و در آخر اینکه: هندسه ی منیفلد را گرامی دار و 250 صفحه جزوه را نگذار برای شب ِ آخر؛ که فوق لیسانس گرفتن نه به دفاع از پایان نامه که به پاس کردن ِ منیفلد است. باشد که مورد ِ رحمت قرار گیری! 
پا به پاي پ رومته مي‌آيم...آن بالا... نگاه‌ات قلب‌ام را مي‌لرزاند... آن بالا...صداي‌ات دست‌هاي‌ام را وسوسه مي‌كند... آن بالا...سكوت‌ات ديوانه‌ام مي‌كند... تخته سنگ‌ را رها مي‌كنم و از سر ِ راه ِ تمام ِ روزها كنار مي‌روم... اسطوره در من می میرد! پايين‌تر... انسان‌ها گِرد آتش نشسته‌اند و خدايان را نمي‌بخشند... و من: برمي‌گردم و راه‌هاي آمده را، هنوز مي‌آيم.

" و لذتی که در افراط هست، در تفریط نیست"

دخترک کوچک بود و توی حوض ِ پنج ضلعی ِ پاسیو جست و خیز می کرد. کمی درشت تر از یک نخودچی ِ ریز که در پیاله ای بلورین ول انگارانه بغلتد. دستهای سفید و پفکی اش رفت زیر آب و چیزی را قاپید و آورد بالا. شست و سبّابه اش را دور ِ آب ششهای ماهیِ قرمز حلقه کرده بود و فشار می داد. چشم های ماهی از حدقه در آمد. باله های اش شُل شد و افتاد کنار ِ بدن اش. دُمش بی حرکت ماند و فلس هایش رنگ باختند. گفت خودش شنیده که بی نوا زیر ِ آب لبهایش را به هم می زده و هی داد می کشیده: "کمک! کمک!"؛ و او هم نجات اش داده که خفه نشود؛ و اینکه باید خوش حال باشیم که دیگر داد نمی زند و حال اش هم خوب ِ خوب است. همان موقع بود که فهمیدم ماهی ِ قرمزی هستم که چیز می خوانَد و فقط چیز می خوانَد. فهمیدم که یک روز ممکن است کسی در نهایت ِ لطف انگشت اش را فرو کند در چشمم   و بگوید داشتی توی خیالهات خفه می شدی و خواسته که نجات ام بدهد. و من بلد نباشم بخوانم نوشته های زیر ِ خیال هام را و له له بزنم و کبود شوم! * عنوان ِ نوشته از سخنان ِ روزبهان است!