پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2012

جای من در کنار پنجره هاست... *

چند روز ِ پیش که تاریخ را ازم پرسید اول تاریخِ میلادی را گفتم و بعد که فهمیدم دنبالِ تاریخِ شمسی می گردد بی هوا گفتم: احتمالا نوزدهم بیستم ِ آذر!؟ تاریخ را پیدا کرده بود٬‌ گفت:‌ نه! بیست و یکم!‌ بیست و یک آذر! بعد من یک هویی توی کله ام لبخند زدم و شروع کردم به شمردن و از ذهنم رد شد که: «آدم ها ممکن است روزها را فراموش کنند٬ اما  بعضی تاریخ ها هستند که فراموش نمی شوند!» بعد بلافاصله یادم افتاد که توی صفحه ی اول یکی از کتابهای کتابخانه نوشته ام: « آدم ممکن است تاریخ ها را فراموش کند٬ اما روزها را نه! » لبخندِ توی کله ام کِش آمد و بزرگ شد که یعنی دختر جان٬ حالا حالا ها مانده تا بفهمی اوضاع ِ دنیا و آدم ها از چه قرار است... :) بیایید حالا که نمی فهمیم اوضاعِ‌  جهان چه طور است لبخند های توی کله مان را نگه داریم و شعر بخوانیم٬ بیایید برای هم بخوانیم که: مرا نکاوید مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشته ام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید گوش هایم را بگذارید تا در میانِ گلبرگ های صدا پاسداری کند چشمانم را گل-میخ کنید و
داشتم فکر می کردم! حالا نه٬ چند روزِ پیش! داشتم فکر می کردم که یک کاروان شتر و بارش توی حرف های نزده ی من گم می شوند. داشتم فکر می کردم به سنگینیِ دل روی ذهن... به اینکه گاهی فرصت نمی شود و گاه اصلا نمی شود که سبک کرد دل را بی آنکه محتوا شهید نشود. داشتم فکر می کردم که چقدر خوب می توانم از حالِ بد بنویسم. که چه جمله ها و تشبیهاتِ خوبِ سهمگینی توی کله ام هست برای از «بد بودن» نوشتن... داشتم فکر می کردم و نمی نوشتم... می دانی؟ گاهی وقت ها یک طوری می شود! یک چیزی یک جایی از دنیا سوراخ شده باشد انگار. آدم انگار که به زندگی نباشد.  می دانی؟‌ گاهی آدم با اینکه  عاشقِ کارش است٬ با اینکه همه چیز خوب است٬ با اینکه اوضاع به راه است و زندگی به کام٬ خسته می شود!  یک خستگی که موروثی نیست! اساطیری هم! حتی نه یک خستگیِ جسمیِ ساده... یک خستگی که... که... آه!‌ چقدر سخت است چیدنِ واژه ها و ساختنِ‌ مفهومی که در ذهن است... رساندنِ حسی که در دل است! . . . خستگی که... که یک طوری ست خلاصه! و بعد آدم٬ بی آنکه بداند چه طور شده بود که آن طور شد٬ بر می گردد به زندگی٬ به زندگی ِ خودش... به

محبت هایی از جنسِ دیگر...

من : چقدر فِرز اید شما!      هی مساله حل می کنید که! :) افشین : ما جَک و جوادیم!           پِرابلِم سالوِر ایم٬           تئوری بیلدِر نیستیم مثلِ شما! :) ----------------------------------------------- روزبهان : تو چه می کنی؟              علم خوبه؟ D: من : بله بله! خوبه! سلام داره خدمتتون! D:      دوست دارم کارمو! خوبه کلا! ;) روزبهان : شُکر!              یکی راضی تر بهتر! :) ----------------------------------------------- می دانی؟ آدم هیچ وقت همین طوری الَکی کسی را دوست ندارد! همیشه پای ریزه کاری هایِ هیجان انگیزی در کار هست!‌ همیشه ی همیشه! باور کن! ;)

در راستای بستنِ (موقتِ) اکانتِ فیس بوک! :)

می دانی؟ یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است! و بچسبانی پشتِ شیشه ی افکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیرِ سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی حسین پناهی (؟!)

بعضی روزها مثلِ امروز...

تصویر
یکم: سه روزِ پیش: «همین چندوقتِ پیش بود٬‌بهش گفتم اینکه دانشگاه می گوید آدرسِ پُستی  را توی وب سایتمان بگذاریم هیچ وقت به کارِ هیجان انگیزی نمی آید! گفتم هیچ وقت کسی پیدا نمی شود که یک هو٬ همین طوری غیرِ منتطره کارت پستالی٬ نامه ای٬ چیزی برای آدم بفرستد. دیشب خواب دیدم که کسی برام یک تُنگِ‌ پر آب با ماهی قرمزِ توش فرستاده و نوشته که سنگ ریزه های کفِ تنگ سنگ نیست٬ پاستیل و شکلات است! از صبح که بیدار شدم تصویر تنگ جلوی چشمم است و هی پیشِ خودم فکر می کنم چه طور توانسته تنگِ آب و ماهی را پست کند؟! فکر می کنم چه کارِ خوبِ جالبِ هیجان انگیزی کرده است...  و از صبح تا حالا٬ فعل هام همین طوری ماضی نقلی مانده اند بدونِ اینکه بعید بشوند...» امروز: «بسته ی مامان که رسید به همان صندوقِ‌پستیِ نوشته ی سه روزِ پیش٬ احساس کردم مامان٬حتی اگر نه غیرِمنتظره٬ اما به تنهایی گاهی تلافیِ همه ی بسته های هیچ گاه فرستاده نشده  را در می آورد! :) » دوم: استاد راهنمام را دوست دارم!  می دانی؟ فرق هست بینِ ساینتیستِ بزرگ بودن و دوست داشتنی بودن! پیش از اینکه بیایم اینجا می دا

...

حسی شبیهِ این:                      لطافتِ دل...

که گاهی خوب است کُتلت درست کرد و ...

می دانی؟ به گمانم خوب است که هر کسی حداقل یک بار توی عمرش کُتلت درست کند. مهم نیست بهانه اش چیست برای پختن٬ مهم این است که کتلت پختن می تواند یکی از خوشمزه ترین روش های خودشناسی باشد! باور نمی کنی؟ ببین: کتلت ها را توی دستت درست می کنی٬ شکلشان می دهی٬ سعی می کنی یک اندازه باشند و ...  بعد می چینیشان توی تابه ای که روی شعله ی گاز است! ظرفیتِ تابه محدود است: دو تا٬ ۵ تا٬ ۱۰ تا اصلا! یکم که گذشت٬‌ گوشت که خودش را گرفت٬ آبِ پیاز که تبخیر شد٬ کتلت ها کوچک می شوند و هر کدام شکلی به خودشان می گیرند که لزوما کارِ شما نبوده... بعد شما یکم جا به جایشان می کنید و یک کتلتِ دیگر می چپانید توی تابه٬ حالا سه تا٬ ۶ تا٬ ۱۱ تا اصلا! یکم بعد تر٬ دوباره همین ... می دانی؟ امشب که داشتم کتلت ها را سرخ می کردم احساس کردم من آن تابه ام و کتلت های کوچک تمامِ زنان و مردان٬ تمامِ «من» های کوچکی که من در من دارمشان. احساس کردم تجربه که می کنی٬ پخته که می شوی٬ من های کوچک ات کوچک تر می شوند و تو٬ من های جدید ِ حاصل از تجربه های جدید را می چینی توی خودت. احساس کردم که من های کوچکِ دوست داشتنی ت هر

خودشیفتگی٬ سعدی-دوستی یا پَرشِ ذهنی!؟

تصویر
همین دیروز بود که استاد گفت از جلسه ی بعد خواندنِ فلان مقاله را شروع می کنیم و همین دو سه ماهِ پیش بود که در راستای خواندنِ همان مقاله ی فلان به خنده گفته بود تا حالا منطق٬ کتگوری٬ نظریه بازی ها و اتومات را قاطی کردیم با هم٬ از حالا به بعد پای ترکیبیات هم می آید وسط. و ازم پرسیده بود چقدر ترکیبیات بلدم و من با اعتماد به سوادِ ترکیبیات ِ افشین و اینکه این یک قلم را اگر لازم شد یادم می دهد سرخوش بودم و با استاد خندیدم که یک کاریش می کنیم حالا! دیروز٬ وقتی که استاد می خواست بر شنیده های ما مبنی بر اینکه مقاله چیزِ سختِ خیلی سختی ست غلبه کند٬ خندید و گفت: «مقاله ی خیلی سختی ست و از سالِ ۲۰۰۰ تا حالا تقریبا فقط ۱۰ نفر توی دنیا هستند که مقاله و اثبات را فهمیده اند! بعد از این چند هفته شما هم می شوید جزوِ همان معدود افراد! خیلی خوب و جالب است٬ نه؟». حالا٬ ساعتِ ۲۳:۵۳ امشب٬ همین طور که مشق های کلاسِ زبانِ هلندیم نصفه نیمه مانده و احساسِ‌ معلولیت می کنم در یادگیری و تلفظِ درستِ کلمات٬ دارم یه یادداشت های امروزم نگاه می کنم و پیشِ خودم فکر می کنم: چند نفر از آن ۱۰ نفر موقعِ خواندنِ مقا

به بهانه ی امروز!

اول خواستم بنویسم از یکی دو سال پیش. از روزهایی که دوست داشتم خودم را به خاطرِ شکلات هایی که صبح ها می گذاشتم توی کیفم برای بچه های توی مترو. روزهایی که خودم را دوست داشتم به خاطرِ لبخندهایی که می زدم به آدم ها! به خاطرِ‌ دستمال و فال خریدن. به خاطرِ حرف زدن با بچه ها و اسمشان را پرسیدن. به خاطرِ... به خاطرِ تمامِ نذرهای کودکانه و ملتمسانه ای که همیشه پای بچه ای توش کشیده می شد: یک بچه ی مریض٬ یک بچه ی بی بابا٬ یک بچه ی فقیر٬ یک بچه ی درس-دوست٬ یک بچه با استعدادِ نقاشی٬ یک بچه ... بعد تلفن را برداشتم و زنگ زدم خانه مان تهران و از مامان خواستم گوشی را بدهد به خواهرِ کوچکم. تا گوشی را گرفت با هیجان گفتم: «سلام کودک! روزت مبارک!». خندید و در جوابِ سوالِ من که «مدرسه چه طور بود؟ امروز خوشتان گذشت؟» گفت که مدرسه روزِ ۱۳ آبان٬ به مناسبت ِ روزِ دانش آموز بهشان کادو می دهد٬ نه امروز که روزِ کودک بود! گفت ولی معلمشان توی کلاس زبان بهشان شکلات داده و خوش گذشته سرِ کلاس. گفتم من هم برات یک شکلاتِ «کودکانه» خریده ام و با بقیه چیزها همین چند روزِ بعد پست می کنم برات. گفتم یک کادوی ویژه هم هست

بعضی شب ها هم این طور می شوند...

گاهی وقت ها این طور می شود دیگر... دوستی یک آلبومِ‌ عکس از فلان شهر دنیا آپلود می کند توی فیس بوک و شما هم می بینید...عکس هایی که آدم تویشان نیست... عکس های بی زمانی که انگار فقط مکان را ثبت کرده اند... عکس هایی از جایی که روزی دیده ای...عکس هایی که تو خودت را می گذاری تویشان و حتی سرمای هواش را هم حس می کنی...موهات هم به وزشِ بادش تاب بر می دارد کمی... عکس هایی که... ۸ مرداد ِ امسال (۱۳۹۱)٬ ساعتِ ۵:۳۰ صبح٬ توی کافی شاپِ فرودگاه ِ امام خمینی٬ گوشه ی یکی از صفحات ِدفترچه ی سیاهِ‌ کوچکم نوشتم: [...] کاش که می شد مغز را شست از این همه تصویرِ روشنِ دور اما... تصویرهای واضحِ گُم... حالا باز دلم می خواهد گوشه ی صفحه ای٬ جایی بنویسم:  «کاش که می شد مغز را شست!». و می شود که نپرسی «با دل چه می کنی؟»؟

فانتزیِ شبانه شاید...

گاهی دور و برِ آدم کسانی هستند که وقتی حالت خوب نیست٬ وقتی یک  دنیا حرف داری برای زدن و کسی نیست که بشنود. وقتی که اوقاتت تلخ است و وانمود می کنی انگار نه انگار. وقتی شب٬ چراغ ها که خاموش شد و بغضت که نزدیک بود بترکد٬ اس ام اس می فرستند که : «چیزی بگو! :*» کسانی که بعد از دو سال و اندی  از آن شب و آن اس ام اس٬ همین طور که توی خانه ات نشسته ای و زندگی ات آرام پیش می رود و کسِ خوبی را هم می شناسی که تا ابد به حرفهایت گوش بدهد٬ موقعِ بالا و پایین کردنِ چای کیسه ای توی لیوانِ آبِ جوش٬ خودشان و اس ام اس شان به یادت می آیند و لبخندِ دلپذیری روی لبت نقش می بندد که یعنی:  چه خوب که بودند/چه خوب که هستند! بعد پیشِ خودتان فکر می کنید که چقدر چیزهای کوچکِ خوب بزرگ و به یادماندنی اند... چقدر خوب می شد اگر همه مان٬ پیشترِ وقت ها٬ با بیشترِ آدم ها خوش اخلاق فقط نه٬ مهربان می بودیم حتی...

شنبه های تقویم های این طرفی!

شنبه ها را دوست دارم. نه به خاطرِ اینکه تعطیل است و خانه می مانم! نه حتی به خاطرِ کلاسِ عکاسیِ عصرها! به خاطرِ‌ لیستِ بلندی که صبح سرِ میزِ صبحانه می نویسم از کارهایی که باید/می خواهم انجام بدهم٬ از کتابهایی که دوست دارم بخوانم. شنبه ها را دوست دارم به خاطرِ‌ چیدنِ کتابها و کاغذها روی میز و ندانستن ِ شروع کردن از کدام یکی! «من او را دوست داشتم»ِ آنا گاوالدا یا «Topology via Logic»ِ استیون ویکرز؟  شنبه ها را دوست دارم به خاطرِ مرتب کردنِ خانه و شستنِ لباسها!  به خاطرِ فرصتِ به در کردنِ خستگیِ فیزیکیِ طولِ هفته! به خاطرِ سردرگمی توی لیستی که از موقعِ نوشتنش می دانم آخرِ شبِ یکشنبه کلی از گزینه هاش تیک نخورده باقی خواهد ماند!  شنبه ها را دوست دارم خیلی٬ به خاطرِ آب دادنِ گلدان ها٬ یکی از لذیذترین لذت های ممکنِ طولِ هفته! :) 

و داستانِ آن مردِ فرهیخته...

 فکر می کنم. به اینکه از چه دفاع می کردم پیشِ مامان٬ از خودم٬ غرورِ فنا شده ام یا «او»؟  و فکر می کنم که تجربه چه چیزِ زمختِ غم-انگیزِ سهمگینی ست که گاهی مفید واقع می شود٬ فقط گاهی... و فکر می کنم به صدای خش-دارِ مردی که سیگارش را در چارچوبِ در ِ بالکن می تکاند و می گفت که معتقد است: آدم کسی را که روزی دوست داشت٬ دوست خواهد داشت! و فکر می کنم که چقدر دلم می خواست آن مردِ فرهیخته اینجا بود و با لبخند بهم می گفت: تو خودت دو وجبی ها! ولی دلت بزرگ است٬ هم-زمان چند تا آدم توش جا می شوند! و من پاسخ اش می دادم که: آدم گاهی خسته می شود از حضورِ بی تکا پوی کسی در دلش... و دوستی چیزِ ساده ی سختی ست... ساقه ی تردِ ظریفی دارد... و او نگاهم می کرد و سیگارش را می تکاند٬  که یعنی: بله! حق با توست دخترک... آدم گاهی خسته می شود...

چیزی شبیهِ این: زندگی

تصویر
دفترچه ی کوچکِ سیاهم اینجاست٬ کنارِ دستم٬ با یک دنیا نوشته ی مختصر و به خیالِ خودم واژه ی کلیدی٬ به نیت ِ یادآوریِ واقعه ای٬ حرفی٬ فکری٬ چیزی... برای نوشتنِ حرفهایی که به گمانم باید نوشته شوند... و حیف که خلاصه می شوند توی همان معدود واژه و... مثلا چند روزیست که می خواهم بنویسم از سفرِ هفته ی گذشته. از اینکه به قولِ خودش ۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر راه را کوبیدیم و رفتیم تا او را ببینیم٬ به اندازه ی یک روز٬ به اندازه ی یک شنبه فقط...  می دانی؟ گاهی رفاقت ها رفاقت می مانند توی گذشتِ روزها و ماه ها و سال ها... گاهی یک چیزهایی آن طور اند که گویی زورِ «آدم» بیشتر از «زمان» است... گاهی آدم هایی٬ رفقایی هستند که با تمامِ تفاوتشان با شما٬ تمامِ فاصله ی از این جا تا کجای شما و آنها توی بعضی چیزها٬ دوستتان دارند و رفیق اند... رفقایی از جنسِ کسی که توی سفر ِ اولت به تهران٬ بودنش و یک ساعت گپ زدنتان با هم٬ انگار به اندازه ی بودنِ خیلی ها بود و نبودنش٬ توی سفر آخر به تهران٬ به اندازه ی نبودنِ همه حس شد٬ یک هو... کسی که حالا آمده نزدیک تر کمی...۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر آن طرف تر٬ توی شهرِ شلوغِ برلین... نشسته ب

خوبم٬ باور کنید این بار :)

شاید نوشته باشم٬ همه اش از دلتنگی٬ همه اش از دوری٬ غصه٬ غم... از اعتماد به نفس های له شده... از نشده ها... از نکرده ها٬ نگفته ها... حالا امشب می خواهم بنویسم از اینکه خوشم! از اینکه سرخوشم حتی... از اینکه یادم نیست آخرین بار کی این طور بوده ام و به هیچ جایم هم نیست که یادم نمی آیدش... حالا خوشم و رسیده ام خانه و می خوانم که سارا برام نوشته: کم پیدایی عشقِ خالص٬ چرا؟ و من تشدید می شوم در ذوقِ امروز٬ در خودم٬ در خوشی٬ در اعتماد به نفس... حالم خوب خوب است٬  انقدر خوب که واژه نمی یابم برای توصیفش... انقدر وسیع و سرتاسری٬ که نمی دانم چه طور بخوانمش تا محتوا شهید نشود...  می دانی؟ گاهی خوب «خوب» ترین است برای توصیفِ خوبی!  بله٬ همین قدر چگال! همین قدر خِ-وار! :)

از لا به لای نوشته ها...

من و مریم هر دومان معتقد بودیم و خوشحال که دخترک به لحاظِ  روانی خیلی سالم است. یعنی با توجه به تعابیرِ خودمان از سلامتیِ روان و آگاهی به اینکه همه مان نقاطِ  تاریک و حفره هایی در روانمان داریم٬ فکر می کردیم حفره های دخترک کم-عمق تر و گره های روانش گُشاد اند: از آن گره ها که به اشاره ای باز می شوند.  آن روز که فلان عکس را گذاشتم روی والِ فیس بوکم٬ پیام آمد که دخترک عکس را لایک کرده. یکم بعد دیدم که نه٬ لایکِ او نیست پای عکس. بعدتر با خودم فکر کردم کاشکی فیس بوک دروغکی پیام داده باشد. چون در غیر این صورت احتمال می رود که گره ای چیزی جایی از دخترک در حالِ تنگ شدن باشد. راستش من این تنگ شدگی ها را که گاهی در قالبِ حسابگری توی روابطِ انسانی بروز می کنند دوست ندارم اصلا... راستش دلم سوخت برای دخترک... به گمانم توی روابطِ انسانی تظاهر به بی تفاوتی٬ وقتی تفاوتی -هر چه قدر کوچک- در کار است٬ حتی دهشتناک تر از تظاهر به دوست داشتن است٬ وقتی که مهری در کار نیست... تهران٬ ۵/مرداد/۱۳۹۱

سرفصل-نوشته!

یک دنیا حرف دارم برای گفتن و نوشتن و خیلی جوگیرانه و مسخره احساسِ مسئولیت می کنم نسبت به بیان و نوشتن شان! باید بنویسم که چقدر نمی فهمم این «وی لاو یو اسرائیل» و «وی لاو یو ایران» را که دامنه ی برخوردم باهاش از فیس بوک و ابنترنت فرا تر رفت و به آدم های واقعی رسید. باید بنویسم که چقدر نمی فهمم بیشترِ مردم را با تمامِ حجمِ تلاششان برای مفهومی به نامِ «بشریت» و چقدر برایم غیرِ قابلِ هضم است خُرد کردن «انسان» به بهانه ی «انسانیت های بزرگ(!)»! باید بنویسم که چقدر برام غیرِ طبیعی ست بعضی مرزهای فرهیختگیِ امروزی ...و باید بگویم از این که «خوب» ترین آدم هایی که توی زندگیم دیده ام/خوانده ام/ساخته ام چه شکلی بوده اند! باید بنویسم که چقدر عوض شده ام توی این سالها...  و خیلی کودکانه بنویسم از اینکه چقدر استاد راهنمام خوب است و چقدر کِیف می دهد توی جامعه ی تخصصی ِ رشته ات آدم ها با شنیدنِ‌ اسمِ‌ محلِ تحصیل ات و استاد راهنمات بگویند: «واو! خوش به حالت! بهترین جا!»... این روزها نمی دانم چرا نمی رسم به نوشتن! کم می آورم وقت انگار! همه ی نوشته ها حبس شده اند توی کله ام! امشب٬ همین طور ک

من ای ساخته ی من!

توی کلیسای قصرِ سلطنتیِ کراکوف٬ آقای راهنما مجسمه ی مردی را نشانمان داد و اصرار داشت که خانوم ها خوب نگاه کنند و ببینند که آقای مجسمه-شده چه اندااازه خوش تیپ و خوش چهره است. بعد یکم جلوتر شروع کرد داستان دختر شاه را برایمان تعریف کردن که دختر ۱۲ ساله بود که با مرگِ پدرش شاهِ مملکت شد و وقتی ۱۴ ساله شد٬ خوب بود که ازدواج می کرد تا مملکت شاه ِ واقعی (!) داشته باشد و از قضا یکی از خواستگارها همان آقای خیلی خیلی خیلی (به توصیفِ راهنما) خوش تیپ بود که نه تنها پولدار٬ بلکه مسلط به چند زبان و خیلی جِنتِل من هم بود و فقط ۶ سال از دخترِ شاه بزرگ تر. و در طرف دیگر مردِ چاقِ زشتِ کم-پولی بود از لیتوانی که فقط به زبانِ خودشان حرف می زد و ۲۵ سال هم از دخترک بزرگ تر بود. و نکته٬ مثلِ اکثرِ داستان های قدیمی٬ در این بود که صلاحِ مملکت به ازدواج با مردِ چاقِ زشتِ بی پولِ خیلی بزرگ تر بود!  آقای راهنما هی با هیجان این ها را تعریف می کرد و می پرسید: ولی کدام دختریست که نخواهد با مردِ جوانِ وصف-شده ازدواج کند؟! ها؟! و دخترهایی که من می دیدمشان سر تکان می دادند به تایید و طوری که انگار اگر طرف الان از

روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود*

آدم بعضی وقت ها دلش دری می خواهد که بدود سمتِ چهارچوبش٬ وقتی که ازش رد شد ببنددش و پشتش را بهش تکیه بدهد و همین طور که نگاهش به روبه روی خالی از هر چیز و فکری ست کِش-دار بگوید:  آخیش! و هیچ صدایی نیاید از پشتِ در... و همه چیز «هیچ» باشد... خیلی غلیظ...  * عنوان کتابی از سید علی صالحی

بُریده یادداشت از لهستان

تصویر
دراز کشیده ام روی تخت... پنجره باز است و باران می چکد روی انگشت های پام...  من: اینجا شهرِ خوبی ست٬ اگر چه که روزهاش زیادی گرم است :) آپوله ۶/ اوت/۲۰۱۲ پ.ن. باید بنویسم از اینجا٬ باید... باید یادداشت های گوشه ی چرک نویس هام و دفترچه ی کوچکِ سیاهم را بنویسم از لابه لای کلاس ها و آدم ها و اینجا...  یادم بیاندازید بنویسم٬  لطفا :)

:)

جوابم را داد و از آن اسمایلی های مخصوصِ خودش گذاشت برام: :)*  اسمایلی ای که هر کجای دنیا ببینم برام تداعی کننده ی اوست. یک جور آرامش همراه با محبتِ خوبی توش هست. انگار دونقطه واقعا دوتا چشم اند که با مهر نگاهم می کنند. خداخافظی که کردیم پیش ِ خودم فکر کردم  رابطه های انسانی که فاصله ای می شود٬ آدم ها می شوند یک سری چراغِ خاموش و روشن گوشه ی صفحه ای توی مانیتور. شاخص های شناسایی شان هم عوض می شود. مثلا پیش تر ها اگر آدم ها با رنگ ِ لاک و بوی عطر و کرم و ادکلن و اَفتِر شِیو٬ با جنسِ نگاه و جای خال و مدلِ خنده هاشان ثبت و تفکیک می شدند توی ذهن٬ حالا با روشِ تایپشان و اینکه «آ» را aa می نویسند یا a ٬ «او» را oo یا u و از کدام اسمایلی بیشتر استفاده می کنند و اصلا فارسی تایپ می کنند معمولا یا انگلیسی٬ شناشایی می شوند. بعد یک هو دلم خواست از آن شاخص هایی که از جنسِ شکلِ دست بود و موی سفید و رگِ روی پیشانی و بوی عطر... می دانی؟ آدم گاهی دلش حضور می خواهد و نفسی که پُر شود از عطری که آشناست...  ---------------------------------------------------------------------------------

گاهی باید نوشت «آخ»٬ که «آه» محتوا را شهید می کند! :)

نوشتم: الناز زیرِ پُستِ آخرم گفته که فرق کردم. راست می گه انگار... آدم ها فرق می کنن... منم فرق کردم... نوشت: آدم ها فرق می کنن٬ تو ولی فرق نمی کنی!            تو هی بهتر می شی... بعد من یک هو یادِ نوشته ای افتادم که یک شب در تهران نوشتم اش٬ توی یک دفترچه ی سیاهِ کوچک: تمامِ مسیرِ مهمانی تا خانه را فکر می کردم. به حرفهای زده شده٬ به چیزهای شنیده شده! به اینکه چرا آدم ها اینطور اند؟ به اینکه چرا من اینهمه این شکلی «دوست داشتن»ِ آدم ها را دوست ندارم؟ به اینکه انگار تازگی ها سکوت را در جوامعِ انسانی ترجیح می دهم به اظهارِ نظر و شرکت در بحث... انگار که منظورم به کسی نرسد... انگار که لال باشم برای رساندنِ منظورم... دلم می خواست برسیم خانه و لپ تاپ را باز کنم و بنویسم که راست گفتی: من٬ مثلِ دانش آموزی که درسِ هندسه اش را  دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم...* دلم می خواست تعریف کنم که یادِ روزی افتادم در بهار یا تابستانِ چند سالِ پیش٬ توی اتوبانِ بابایی٬ زانتیای به گمانِ من سیاه (اما به واقع انگار سرمه ای)ِ دوستی... دوستی که ممکن بود عازم سفری طولانی شود...همین طور

خُرده سفر نامه

یکی از تجربیاتی که مهاجرت نصیبِ آدم (حداقل من) می کند تجربه ی دلتنگی برای شهری ست که آدم پیش از مهاجرت بخشِ زیادی از عمرش را آنجا گذرانده. و به گمانم دلتنگی برای بخشِ دلپذیرِ زندگی در آن شهرِ موردِ نظر اتفاق می افتد٬ نه همه ی لحظاتِ زیستن درآنجا. خلاصه که در موردِ من «آن شهر» تهران است و آن بخشِ دلپذیرِ دلتنگ کننده خانواده و دوست و موقعیت ها و خاطراتِ‌ دوست داشتنیِ مقیمِ این شهر. نکته اش می دانی کجاست؟ اینکه مثلا من وقتی آمستردام بودم و دلم برای آدمی٬ خاطره ای٬ جایی٬ بویی چیزی تنگ می شد و لبخندِ کوچکی به دلپذیریِ تداعیِ تصویرهای ذهنیم می زدم٬ گمان می کردم «نبودن ام» در تهران مسببِ اصلیِ‌عدمِ  تجربه ی مجددِ آن موقعیت است. حال آنکه سفر به تهران کمی غم انگیز می کند ماجرا را! می دانی؟ وقتی می آیی تهران و به وضوح می بینی که حضورت توی این جغرافیا کفایت نمی کند تجربه ی دوباره ی خیلی چیزها را دلت یکم می گیرد. یعنی دلِ من که گرفت. وقتی دیدم که حتی ایستادن جلوی درِ فست فودِ سیکا باعث نمی شود که مرغِ سوخاری خوردن ها با افشین و بی بهانه کتاب هدیه گرفتن ها تکرار شود دلم تنگ ترشد. وقتی که حتی حضو

تو یا تو یا تو...

آدم گاهی حرفهایی از توی کله اش عبور می کند که ترجیح می دهد هیچ کسِ هیچ کس هیچ وقت نداندشان و چه بسا شدید تر: دوست دارد موقعِ گذرشان از ذهنش حوالیِ آینه هم نایستاده باشد حتی... حرفهایی همین قدر خصوصی٬ همین قدر سهمگین... حرفهایی که سرَک می کشند به طولانی ترین دالان های وجودت و محکم و بی واهمه خِرِ چیزِ ریزی را که کسی جز تو از هستی اش خبر دار نیست می گیرند و می آورندش جلوی چشمت... حرفهایی که یادت می آورند تو از چیزهایی خبر داری که هیچ کس توی دنیا آنطور نمی داندشان... حرفهایی که «تو» را یادِ «تو» می آورند!

قصارات

گاهی هزار و یک دلیل برای نوشتن و گفتن٬ زورشان به یکی دو دلیل برای سکوت نمی رسد. کلا حرفهای نگفته ی آدم ها بیشتر است به گمانم! بعضی وقت ها از سرِ پیری٬ خستگی٬ خوشی٬ دیوانگی٬‌هر چی اصلا٬ «آدم» دنبالِ بهانه های ریز و کوچکِ زمینی می گردد تا دلخور نباشد از مردم! این جور وقتهاست که یک هو سه تا تک نقطه ی آخرِ یک جمله می شود یک دنیا حرف٬ یک عالم دلیل! «آدم» خُل-وضع است دیگر٬ چه کنیم اش؟! گاهی هم تاریک می شود آرام هوا٬ بی آنکه حواست باشد. 

شبانه

نمی دانم چند روزِ پیش بود٬ احتمالا باز یک پستی٬ کامنتی٬ لایکی  چیزی دیده بودم از کسی توی فیس بوک که به ذا‌ئقه ام خوش نیامده بود٬ گفتم دوست دارم فیس بوک را ببندم. هنوز حرف از دهن ام بیرون نیامده گفت من هم استقبال می کنم٬ شدیدا! (من٬ به واسطه ی کوتاهیِ دست از برقراریِ ارتباطِ انسانیِ واقعی(!) خواهش کرده بودم برگردد فیس بوک). یکم چانه زدیم سرِ این که دی اکتیو کردن خوب هست یا نه و من از آنجا که دوست دارم آدم ها حواسشان بهم باشد و دوستم داشته باشند (P:) ترجیح می دادم که باشم جلوی چشم. تصمیم گرفیم که لاگ اوت کنیم که هی نرویم سر بزنیم و وقت تلف کنیم و قرار گذاشتیم که هر که اول لاگ این کرد خر است  و جریمه اش این است که هر کتابی که دیگری گفت برایش بخرد! خلاصه اینکه با توجه به آگاهی مختصر از سلیقه ها مان و اینکه قیمتِ کتابهای پیشنهادیِ احتمالی کمتر از ۴۰-۵۰ یورو نخواهد بود فیس بوک ها را لاگ اوت کردیم و گفتیم به جاش کارِ فرهنگی می کنیم خیرِ سرمان٬ توپولوژی می خوانیم حتی! امروز٬ وقتی هنوز بابتِ خبرِ روزِ گذشته غمگین بودم و مادیانِ اشک ام به هیِ ناچیزی بند بود تا بتازد٬ خواستم از موقعیت سواست

...

اشک هام را که پاک کنی٬ چشم هام را که قاب بگیرییُ سرانگشت های تاول زده از فرطِ شمردنِ روزهام را که کنار بگذاری٬ می مانَد لب هام نترس جای نگرانی نیست این یکی را خودم خوب می دانم من سالهاست که در تمامِ عکس های عالم لبخند زده ام... ۴/ تیر/۱۳۹۱ خانه - آمستردام

اگر بدانی...

یادم نیست سارا گفت یا کسِ دیگری٬ می گفت آدم گاهی همین جوری الکی٬ بدونِ اینکه بویی٬‌ صدایی یا تصویری آمده باشد فلاش بک میزند به یک جای بی ربط. راست هم می گفت. خودِ من اصلا٬‌ بارها همین طور شده ام و به جاهای پرتی رفته ام که بیا و ببین: سرِ کلاسِ نظریه کاتگوری٬‌همین طور که خرکیف بودم از خوبیِ درس و استاد٬ رفتم به راهروی طبقه سومِ‌ دانشکده ریاضی دانشگاه تهران٬ جلوی قرا‌ئت-خانه٬‌ترمِ پنج٬ شش (هفت؟)ِ لیسانس. حکایت از این قرار بود که ایستاده بودم جلوی قرا‌ئت-خانه (یادم نیست برای چه)٬ کلاسِ آنالیز ریاضی دو داشتم با دکتر آبکار٬ توی کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم (اتاقِ کنارِ دفترِ دکتر شیرازی). دوستی اهلِ ذکور آمده بود سراغم جلوی کلاس و دوستِ‌ مشترکی که از اهالیِ تأنیث بود داشت با او حرف می زد٬ جلوی ِدرِ کلاس. صحنه را خوب یادم هست٬ یعنی حتی اگر کمی فکر کنم لباسهاشان هم به یادم می آید٬ ولی خب٬ مهم نیست! من  ایستاده بودم جلوی درِ قرا‌ئت-خانه پیِ همان کاری که یادم نیست که یک هو خانومی که دانشجوی مهمانِ همان کلاس بود و یادم هست که هی سعی می کردارتباطِ دوستانه برقرار کند باهام٬ سراسیمه آم

به بهانه ی یک مکالمه ی تلفنیِ کمتر از ۵ دقیقه...

پای تلفن بعد از حال و احوال می گوید که دیشب را تا نیمه٬ تا نزدیکی های صبح شاید٬ داشته با فلانی حرف می زده. فلانی حرف زده بوده از منطق و اینکه دختر ها را نمی فهمد و انگار حتی گفته بوده که دختر ها منطق ندارند(!) (همین قدر کلی داشت توضیح می داد). بعد خندید که: حالیش کردم آن چیزی که از «منطق» توی ذهنش است ...شعر است! گفت که به فلانی٬ وقتی ازش پرسیده چه طور دخترها را بفهمد و با آنها ارتباط برقرار کند فقط گفته: «دوستشان  داشته باش! آدم ها را دوست که داشته باشی می فهمی شان». بعد من این طرفِ تلفن دلم برای آن حرف های کوچکِ خوب غنج رفت و گفتم : خوب شد گفتی!‌ من هم آدم ِ کم-تجربه ای ام٬‌اما فلانی خیلی بی تجربه ست در ارتباطاتِ انسانی...  بعد از خداحافظی رفتم توی آشپزخانه که از آبِ کتری بریزم توی اتو (سابقا آبِ جوشیده ریختن ام در اتو٬ به شوخی از طرفِ دوستی٬  شاهدی بود بر سوسول بودنم) که یادِ گفت و گوی چند وقتِ پیش زن و مردی افتادم که مردش همین موجودِ نازنینِ پای تلفن بود :) شب بود... یادم نیست که گفتگو چه طور به آنجا کشیده بود ولی٬ زن که محبوبِ مرد(که محبوبِ زن) بود داشت از خاطراتِ دوست-پسر

دلتنگی؟ شاید نه...

هوای پاییزیِ اینجا را -این موقعِ سال- که بگذاریم کنار و شکایتِ کلیشه ای ِ خستگی از پوشیدنِ کاپشن و شال و این چیزها  را تا این موقع٬ بلند فریاد نکینم٬ می مانَد حکایتِ دلتنگی برای خارج از نُرم بودن... می دانی؟ آدم گاهی احتیاج دارد نرمال نباشد٬ عادی نباشد٬ یا هر آنچه که تو فکر می کنی و حدس می زنی منظورِ من است... آدم گاهی دلش دیوانگی می خواهد و این «گاهی» برای بعضی ها «ندرتاً» است و برای بعضی ها «اکثراً»! آدم گاهی هوس می کند که مثلاً توی خیابان پیاده که راه می رود کتاب بخواند و حتی بخورد به آدم ها... آدم دوست دارد تنها٬ یا با آنکه دوست می داردش ونک را تا چهاراه ولیعصر پیاده گز کند و کنارِ جوی آب بنشیند هر از گاهی و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ وزرا را تا میدانِ فردوسی روی جدول راه برود و حواسش به هیچ جای دنیا نباشد و برف هم ببارد حتی... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ قدس را قدم زنان بیاید پایین و با همراهِ مهربانش بلند بلند شعر بخواند-شعرهای شاید خنده دار-... آدم دلش می خواهد از کلاسِ ویولون برگشته باشد و منتظر باشد سارا بیاید سرِ طالقانی بَرَش دارد بر

به دوست...

تلفن را که بر می دارم٬ بلافاصله بعد از سلام می گوید: بی مقدمه! فروغ شعری دارد تقریبا این طور: من٬ مثلِ دانش آموزی که درسِ هندسه اش را   دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم... بعد یکم مکث می کند و می گوید:  خیلی فکر کردم٬ به نظرم اگر فروغ این شعر را نگفته بود٬ یا تو می گفتیش یا من برای تو می گفتم اش... و من فکر می کنم به پنج نوشته ی نیمه کاره ی این چند روز که توی فولدرِ دِرَفت ها لَمیده اند... فکر می کنم به مهمانیِ امشب...  و بعد٬  با لبخندی گوشه ی لبم٬  فروغ می خوانم...

ضایعه ی مغزی... احتمالا

این ها را شاید پنجاه بار٬ بلکه هم بیشتر٬ گفته باشم که آدم گاهی تشنه می شود... آدم گاهی گرسنه می شود... آدم گاهی خسته می شود حتی... و تازه آدم گاهی مثلِ حالای من می شود که نمی داند چه طور است اصلا! انگار خشونت ِ همزمان با افسردگی داشته باشد مثلا! و آدم٬ «زن» که باشد٬ گاهی گمان می کند دلیلِ خشم و کم طاقتی ش زنانگی ست...زنانگی ای که چندوقتی یک بار خودش را در چشم اش فرو می کند و خر-فهم اش می کند که خدا اگر جنسیت داشت٬ زن نمی بود قطعا... و آدم خوب که کلاهش را قاضی می کند می بیند خیلی هم توفیر نمی کند که چه شد که این طور شد٬ مهم وضعیتِ شاید مضحکِ فعلی ست... می دانی؟ چند وقتی ست که یک طورهای نه-خوبی هستم! توصیفِ دقیقی ندارم اما٬ انگار که مثلا توی قفس باشم! بهانه می گیرم و هی با غرغر خودم را و بعضا بقیه را به در و دیوار می کوبم! جزییاتِ احمقانه ای توجه ام را جلب می کنند. بد-چشمیم به بعضی های پیرامونم می افتد و هی فکر می کنم بندگانِ خدا چقدر کم-خلاقیت اند٬ چقدر کمتر از من زیسته اند انگار با آنکه سنشان بیشتر است و ... و این ایرادگیری به همین جا ختم نمی شود که... از وبلاگِ دوستان و حرفهایشا

ولی...یک خالیِ عظیم...

فرفریِ مویی٬ لاکِ قرمزِ روی ناخنهای دختری٬ تو بگو پارکتِ کفِ یک خانه اصلا... گاهی یک عکس دیوانه می کند آدم را...آنطور که تاب آوردن و ننوشتن از احساسِ امروز و گم شدنِ از دور لای لاله های دو طرفِ جاده٬ یکباره به فنا می رود...   دلم تنگ شده... برای کفش های کتانیِ سفیدم... برای آن شلوارجینِ خوشرنگی که از Mel & Moj تجریش خریده بودم اش... برای مانتوی کتان ِ مشکیِ هفتِ تیری حتی که اینجاست با من٬ چند متر آنطرف تر... برای تمامِ روزهایی که سه تاشان با من بودند موقعِ گز کردنِ خیابان های تهران... برای حدفاصلِ ارمغانِ غربی٬ شهید عاطفی تا میدانِ ونک... برای تمام شدنِ کلاس های تربیت بدنی ۲ و پیاده رفتنِ مختصر-راهِ بینِ دو ساختمان... دلم برای چای های کافه های اطرافِ دانشگاه تنگ شده...  برای زیستن دریک شهر با خیلی ها... می دانی؟ امروز وقتی که توی قطار حواسم چند متری عقب تر از منظره ی پشتِ پنجره جا می ماند٬ وقتی که گم شده بودم لای رنگ ها ی هیجان انگیزِ لاله ها٬یک هو ریه هام پٌر شدند و آهِ عمیقی کشیدم و فکر کردم که «آه» همیشه از سرِ درد٬ خستگی٬ افسوس و نبودن نیست... «آه» گاهی فقط یعنی: دلم یک خالی

من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف/تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

 بعضی چیزها طورِ دیگری اند... یک طورهای رازآلود... یک طورهای شکوهمند... و بعضی از این چیزهای رازآلودِ شكوهمند٬ سخت‌ نازک‌طبع‌اند؛ مثلِ  گل قهر . همین که لمسشان می کنی٬ قهر می کنند و و در دو به شکِ تجربه کردن و نکردن/شدن و نشدن وا می نهندت ... می دانی؟ راستش را بخواهی به گمانم گاهی زمان آنقدر از لبه های همه ی ما سر ریز کرده که  بشود اعترافاتِ کوچکی کرد... مثلا بشود گفت ـبی آنکه زیادی نزدیک شد- که برای کنار آمدن با رفتن ها و غمگین نشدن از وانهادن ها و نبودن ها٬ لازم نیست که بودها و بودن ها را به گِل بکشیم و همه چیز را زیرِ سوال ببریم... گاهی می شود هنوز دلخور بود اما٬ لبخندِ ریزِ کوچکی زد به بعضی خاطره ها... از آن لبخندها که فقط دوست می فهمد از کجا آب می خورند... گاهی می شود دلخورانه منصف بود و همه چیز را یک جا لگد مال نکرد... گاهی می شود از همین فاصله٬ نه نزدیک تر که قهری در کار باشد و اندوه و اشکی٬ خوش حال بود از تجربه های عاشقانه ای که آن طور نشد که گمان می شد و فکر کرد که به قولِ مریم شاید روزی برسد که  بشوند شواهدِ یک مادربزرگ برای نوه اش٬ در راستای ادعاهایش مبنی بر بی حد و مرز (!)

این تو را بس باشد/ کاشنای رنجت/ نه همه کس باشد *

ما یاد گرفته ایم/عادت کرده ایم که همیشه پشت-بندِ اتفاقاتِ کوچک و بزرگ «یعنی» های عمیق به کمین نشسته اند. مثلا می دانیم که وقتی مردی قیچی را داد دستِ زنی   ـ که تا به حال دست به موی کسی نبرده ـ و نشست و گفت: «بزن!‌ با اعتماد به نفس بزن!»؛ یعنی «عاشق ات هستم» . می دانیم که وقتی زنی رو به مردی کرد و گفت: کمتر سیگار بکش ؛ یعنی که «دوستت دارم». یعنی «دوست دارم که باشی! تا همیشه»! مثلا ما می دانیم که وقتی تارا این گوشه٬ پایین٬ سمتِ راست تایپ کرد: «فاطمه٬ هستی؟» یعنی که «تارا دلش گرفته» ! یعنی که «تارا دلش حرف می خواهد»! یعنی که «تارا دلش هوای چیزی/کسی/کسانی را کرده» ... ما می دانیم که «دیگه چه خبر؟» های مامان یعنی « خوبی؟ خوشحالی؟» . « :) » نوشتن برای روزبهان یعنی که «پسر جان٬ دلم برای تو و پر حرفی های قدیم ات تنگ شده!» . می دانیم که «خواب های» هدیه یعنی که   «باور نکرده» وضعیتِ فعلی را هنوز! ما حتی خوب می دانیم که «>D:< :*» مریم روی والِ فیس بوک یعنی «تولدت مبارک رفیق! به یادِ وقت هایی که ساعت از ۱۲ نیمه شب می گذشت و برایت اس ام اس می فرستادم و اولین نفری می شدم که تبریک می گفت سال

( )

اجازه هست من اینجا یک چیزی بگویم بعد بروم سراغِ تایپ کردنِ مشق هام؟  می شود من اینجا خیلی آرام و متین و موقر بگویم که خیلی از مردم دیوانه اند؟! می شود توضیح ندهم که چرا؟ مثلا  نگویم که چون حتی برای کارهای تفریحی هم خودشان را معذب می کنند... که وقتی برای به قولِ خودشان «فان» هم برنامه می ریزی کلی اگر و اما می کنند که ببینم٬ قول نمی دهم٬ می خواهم بد قولی نشود و... می شود مثلا نگویم که خودِ من هم بعضی وقتها این طوری ام و البته فکر می کنم که خب٬ آن کارها که بقیه «اٌرگًنایز» می کنند «فان» نیست برای من؟‌  می شود خواهش کنم شما در جوابم نگویید که ممکن است کارهای پیشنهادی ِ من هم برای بقیه خوشایند و «تفریحی» نباشد؟  می شود من بگویم که از این «عزیزم»٬ «جونم» های این دوستان توی ایمیل ها بدم می آید؟ می شود من اینجا درِ گوشی بگویم که عاشقِ پنیر شده ام؟  که گاهی وقتی نان را برش می زنم٬ وقتی روش پنیر می ریزم با پودرِ سیر و می گذارمش توی فر٬ وقتی که آماده می شود و  نان برشته می شود و من می گذارمش توی ظرف و می نشینم روی مبل ... سمفونیِ نه بتهوون... پاهای دراز شده روی میز...اولین گاز...وای...انگار که ت