من ای ساخته ی من!

توی کلیسای قصرِ سلطنتیِ کراکوف٬ آقای راهنما مجسمه ی مردی را نشانمان داد و اصرار داشت که خانوم ها خوب نگاه کنند و ببینند که آقای مجسمه-شده چه اندااازه خوش تیپ و خوش چهره است. بعد یکم جلوتر شروع کرد داستان دختر شاه را برایمان تعریف کردن که دختر ۱۲ ساله بود که با مرگِ پدرش شاهِ مملکت شد و وقتی ۱۴ ساله شد٬ خوب بود که ازدواج می کرد تا مملکت شاه ِ واقعی (!) داشته باشد و از قضا یکی از خواستگارها همان آقای خیلی خیلی خیلی (به توصیفِ راهنما) خوش تیپ بود که نه تنها پولدار٬ بلکه مسلط به چند زبان و خیلی جِنتِل من هم بود و فقط ۶ سال از دخترِ شاه بزرگ تر. و در طرف دیگر مردِ چاقِ زشتِ کم-پولی بود از لیتوانی که فقط به زبانِ خودشان حرف می زد و ۲۵ سال هم از دخترک بزرگ تر بود. و نکته٬ مثلِ اکثرِ داستان های قدیمی٬ در این بود که صلاحِ مملکت به ازدواج با مردِ چاقِ زشتِ بی پولِ خیلی بزرگ تر بود! 
آقای راهنما هی با هیجان این ها را تعریف می کرد و می پرسید: ولی کدام دختریست که نخواهد با مردِ جوانِ وصف-شده ازدواج کند؟! ها؟! و دخترهایی که من می دیدمشان سر تکان می دادند به تایید و طوری که انگار اگر طرف الان از در بیاید تو روی هوا زن اش می شوند! بعد همینطور که من گیجِ سر تکان دادن های مردم  بودم٬ آقای راهنما عدل رو کرد به من که:
بگو ببینم! تو بودی کدام را به شوهری انتخاب می کردی؟
من همینجور یک لبخندِ ملیحی زدم که یعنی جانِ مادرت بی خیال!  و آقای راهنما همینجوری با گردنِ کج چشم دوخته بود بهم و منتظرانه(!) نگاهم می کرد!
و من...
برای چند لحظه ی (شاید طولانی) فکر کردم که راستش را بگویم یا نه؟ بگویم که چرا اصلا پادشاه باید مرد می بود٬ ها؟ یا اینکه بگویم باید فکر کنم٬ احتمالا هر کدام که فرهیخته تر باشد و مهربان تر...
بعد به گردنِ کجِ آقای راهنمای میانسال نگاه کردم و برای یک لحظه به طورِ شدیدی احساسِ حماقت کردم از بازگوییِ آنچه توی کله ام بود:
                              «باید فکر کنم!»
و آرام گفتم: نفرِ اول٬ همان که خوش تیپ و پولداره (بود)!

آقای راهنما خوشحال و فاتح نفسِ عمیقی کشید و گفت: بله! انتظارِ همین پاسخ را هم داشتم!
و داستانش را ادامه داد...
(اما من٬ به طورِ مسخره ای احساسِ عذاب می کردم بابتِ جوابی که داده بودم.)
از کلیسا که آمدیم بیرون٬ یکی از بچه های موسسمان در آمستردام که توی کلیسا هم بود٬ آمد جلو و گفت:
قیافه ات وقتی داشتی به آقای راهنما جواب می دادی دیدنی بود جدا. انگار داشتی می گفتی:

 «باید بیشتر فکر کنم! احتمالا آنکه intelligent تر است! ولی حالا که می خواهی این را بشنوی٬ بیا: نفرِ اول٬ همان خوش تیپ پولداره!»

بعد آن یکی دوست ِ دیگر خندید و گفت: من حتی اگر می گفتی هر کدام که ریاضی بیشتر بداند٬ تعجب نمی کردم!

من با یک احساسِ رضایتی تهِ دلم خندیدم و فکر کردم درست است که هر بار وقتی انگلیسی حرف می زنم حرص می خورم و لجم در می آید از اینکه انقدر انگلیسی نمی دانم که بتوانم مثلِ فارسی حرف زدنم حس و فکر و خودم را منتقل کنم٬ اما انگار توی این یک سال یک چیزهای از من منتقل شده! ;)




نظرات

  1. فاطمه، فاطمه است! چه در تهران و چه در لهستان یا هلند! :)

    پاسخحذف
  2. ای جان / راست می گه این دوستت / فاطمه فاطمه است / فقط فاطمه است :)

    پاسخحذف
  3. این دوست ات راست می گه که اون دوست ات راست می گفته، فاطمه!

    دوست ِ دوست ِ دوست ِ دوست ات
    (با فرض ِ تقارنی بودن ِ رابطه ی دوستی)

    پاسخحذف
  4. ولی من که اصلا نمیدونم این ناشناس راست میگه که این دوستت راست میگه که اون دوستت راست میگه یا نه
    والا

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*