پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱

یک روز مرثیه هایم تمام خواهند شد...شاید...

نمی‌دانم از گذشتِ خشکِ این سالهاست یا پیر تر شدن یا بعید بودن ِ آرزو که یک جور دیگری شده‌ام، یک جورِ دیگری که جور نیست با من ِ من و با این‌حال خوب است و خواستنی است و عجیب. گاهی فکر می‌کنم چرا آن جدول‌ها را می‌کشیدند پشتِ جلدِ دفترهای کاهی ِ آن سال‌ها؟ 40 برگ، 60 برگ، 100 برگ. همان جدول‌ها که روزهای هفته را نشان می‌داد : شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، زنگِ اول، زنگِ دوم، زنگِ سوم... حتا جمعه‌ها هم زنگ داشت، یادت هست؟ شاید از همان موقع تفریحِ بزرگِ زندگی‌ِ من شده پر کردنِ زنگ‌های تک تکِ روزهای هفته، تا شبیهِ دخترِ خوبی شوم که همه چیزِ زندگی‌ش معلوم است. حالا، این روزها که زنگهای جدولم بی رنگ مانده و من سرگردان از این خانه‌ به آن خانه‌ی جدول معطل می مانم، به این فکر می کنم که در همه‌ی این سال‌ها عشق توی جاده ی رفتن بود، توی جاده‌یی که می‌رسید به شهرِ حومه ای که در آن کسی از کسی خبر نداشت. و من، حالا چه‌طور شده که هوس کرده‌ام خلاصه‌ی عاشقیت ها را جمع کنم توی همین یک متن و تماشا کنم این من ِ تازه را با تویی که آن‌ قدر سکوت ای که انگشت‌هام پرده‌های سازت را گم می‌کنند؟ بعضی متن‌ها یک‌هو تمام می

آدمیزاد است دیگر! چِت می کند گاهی...

دلم می گیرد گاهی! تند تند می زند! نفَسم کند کند! چیزی شبیه ِ حباب بالا می آید، بالا تر.. گیر می کند. چشمهام داغ می شود و هی نمی گویم چیزی را، چیزهایی را! هی نمی گویم و هی... ناگهان به تلنگر ِ جمله ای، واژه ای از دخترک ِ دوست، اشکم سر ریز می شود در کلاسِ کوچکی از طبقه ی همکف ِ دانشکده... گاهی دلم می گیرد! بی آرایه و عاری از هرگونه صنعت ِ ادبی، خیلی ساده، دلم می گیرد، سخت! این طور وقتها که می نویسم چگالی ِ علامتهای تعجب ِ نوشته ام زیاد می شود و تو نمی دانی... نمی دانی که دلم از تو نیست که گرفته! از تو هم نه حتی! و نه تو! حتی از نه از روزگار!  دلم از من گرفته!  از من ِ من گاهی...

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار/جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

روی جدول ِ کنار ِ خیابان راه می رفتم و حواسم پرت ِ گلهای بنفشه ی پای درختها بود. عینکِ آفتابی­ام در فاصله­ی سی-چهل سانتی ازم توی کیفم، کنارِ برگه   های چرک نویس، کتاب ِ بیگانه ی آلبرکامو و بسته­ی نصفه­ی آدامس ِ سیب لـمیده بود و خرّم از حواس­پرتی­ام، کش­و­قوس می­آمد.از پارک، انگار که ذرّه­ای از بهشت در جهنّم نشت کرده باشد، هوایِ خوشی بیرون می­زد. دختر و پسرِ تازه جوانی   روی نیمکت نشسته بودند؛ دست­های­شان در گردن ِ هم؛ مشتاق و ناشی، و بی­التفات به بهشت ِ نسترن­های ارغوانی و درختان ِ سال­کرده. حواسم رفت جایی پیش ِ گلهای بنفشه و شهرداری و پسرکی که فال ِ پوچ هم می فروخت و اسمش حسین بود. به دو صحنه ی پایانی ِ تئاتر ِ مرغ ِ دریایی ِ چخوفِ حسن معجونی که اشک ِ من را درآورد. به دیالوگ ِ شخصیت ِ نویسنده در نمایشنامه که انگار من هم، نویسنده نشده، دچارش شده بودم: از دست دادن ِ لذت ِ خواندن ِ نوشته های خوب به دلیل پرت شدن ِ حواس جایی مابین ِ چیدمان ِ واژه ها و تعابیر و توصیفات و زیبایی ِ نثر، شاید جدای از محتوا! خنده ام می گیرد. فکر می کنم به اینکه بعضی وقت ها چه ساده ذوق می کنم. به اینکه گاهی من ِ