پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۶

از روزها

برای فرشته نوشته ام که به مامان بگوید خیالش راحت؛ غصه نمی خورم: پوستم کلفت شده! و یک استیکر چاق قلب دار خوشحال می فرستم براش. و سعی می کنم به ماتیک قرمز دیورِ عزیز و دستبند و گوشواره ی نازنینم فکر نکنم! به شارژرها و هدفون و همه ی همه ی کلید های دنیام! و تمام فرم ها و امضاهایی که توی این دو هفته ی آلمان به  ضرب و زور جمع کرده بودم! سعی می کنم فکر نکنم به لپ تاپ و فایل ها و کوله پشتی قشنگم.  فکر می کنم به عکس ها و فیلم ها و نوشته هایی که رفت...  برای همیشه...  و خیال می کنم که شاید بد هم نشد...  گاهی وقت ها باید گذاشت و گذشت...  به زور دزد شاید...

از تصورات غیر قابل اعتمادم

 داشت اندازه ی دوچرخه اش را توضیح می داد که گفت همسرش شش هفت سانتی بلندتر از من است. تصویر زنِ ژاپنی توی ذهنم چند سانتی قد کشید. یادم افتاد که گفته بود همسرش آلمانی که هیچ٬ انگلیسی هم به زور حرف  می زند و اصلا برای همین به جای ارلانگن در نورنبرگ -که شهر بزرگ تریست- خانه اجاره کرده اند. زن توی ذهنم دور شد و همین طور که روی هوا٬‌ رو به من٬ عقب می رفت٬ دامنِ  بلند و موهای صاف و چتری های خیالی‌ش توی باد تکان خوردند. زن مثل تیتراژِ پایانیِ فیلمی ساه و سفید به زبانی ناشناخته از صفحه ی ذهنم محو شد.