پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۶

کاش زمین کمی کوچک‌تر بود...

 نمی دونم دقیقا از کی و کجا انقدر رقیق شدم:  صبح زنگ زده بودم که تولد مامان رو تبریک بگم٬ بعد از یکم مسخره بازی و شوخی٬‌مکث کردم٬ بغضم رو قورت دادم و یواش گفتم:  «خیلی خوبه که هستی! اینو یادت باشه همیشه!» مامان اون طرف گوشی صداش لرزید٬ اشکش درومد و من به خودم فحش دادم بابت ِ این طور تبریک گفتنم! به خاطر اشک مامان رو٬ ولو به مهر٬ درآوردن. حالا٬ نشسته‌م  و چهار خط تایپ می کنم برای کارت روی دسته گلی که فردا قراره «الف» -به بهانه ی روز پدر و تولد مامان و فرشته - از طرف من بفرسته دمِ در خونه. اشکی که موقع نوشتن از گوشه ی چشمم میاد پایین رو سریع پاک می کنم و خودم رو می زنم به کوچه ی علی‌چپ. یادداشت رو توی تلگرام می فرستم برای «الف». نوشته «دیده» می شه. چهار دقیقه ی بعد «الف» تایپ می کنه: اشکم درومد...  من؟ زار می زنم!

معاشرت های عجیب فضای مزخرف مجازی (۱)

آدم ها٬ ندیده و نشناخته٬ معاشرت نکرده٬ دو قُلُپ چای کنار هم نخورده٬ چهار کلام گپ ِ رو در رو نزده٬ چطور «قربان صدقه» ی هم می روند و برای هم بوس و بغل و واژه واژه مهر و جمله جمله محبت تایپ می کنند؟