آدم ها٬ ندیده و نشناخته٬ معاشرت نکرده٬ دو قُلُپ چای کنار هم نخورده٬ چهار کلام گپ ِ رو در رو نزده٬ چطور «قربان صدقه» ی هم می روند و برای هم بوس و بغل و واژه واژه مهر و جمله جمله محبت تایپ می کنند؟
- چند ماه دیگر میشود ده سال که اینجا و نوشتههایش هست. گاهی آدمها میآیند و سرمیزنند به پستهای خیلی قدیمی و بهانه میشوند که من هم بخوانمشان از نو و ببینم که گاهی چه خوب و دقیق نوشتهام از احوالی. گاهی فکر کنم چه توفیر کرده موضعم راجع به فلان موضوع. و بیشتر و کلیتر اما فکر کنم که توی این سالها٬ چه قدر از لبههای احتیاط و زیست و رفتار و کردارِ مطمین و برنامهریزی شده٬ دور شدهام به سمتِ تجربهگری. تغییری که توی اینسالها٫ مخصوصا دو سالِ اخیر٬ آنقدر نرم و یواش و بیگوشهي ظاهری و بیرونی اتفاق افتاد که خیلی از اطرافیان نزدیکم هم متوجهش نشدند. گاهی فکر میکنم که کاش از آن گوشههای درونی٬ از آن تیزیهای حالا نرم و صیقلخوردهی تجربههای جدید بیشتر نوشته بودم... - وسطِ بحث و حرفِ سرخوش راجع به روابطِ انسانی٬ برای دوستی در جفرافیای خیلی دور نوشتم که به زعمِ من «لاس زدن» و «جلوهگری» برای نوعِ بشر حیاتیست. براش نوشتم که من خوشبختانه دوتا رفیق دارم که می شود به بهانهی ترکِ دیوار٬ بی فکر و خیالِ اضافه٬ بابِ لاس را پیششان باز کرد و حرف زد و ناامید ...
افتاده بودم به جانِ کمدها. کیسهها را تندتند پر میکردم بیانکه لحظهای دل بدهم به گوشوارهای٫ لباسی آبی و یا شاخههای خشکیدهی درختی سیاه و سفید روی یک ورق کاغذ. حواسم پیِ آن عکس بود. عکسی که قلبم را زور کرده بود تندتر بزند. عکسی که دستها و صدام را برای لحظهای شُل و لرزان کرده بود. مغزم٬ مغز سرکِشم را به کدام گوشهی فکر برده بود؟ قلبم٫ قلبم را لای تیره-روشنِ کدام احساسِ ندانسته٬ فراموش کرده٬ گیرانداخته بود؟ کدام پنجره یا درِ غبار گرفتهای را توی ذهنم باز کرده بود؟ نشسته بودم وسطِ لشگر چیزهایی که قرار بود ترک کنم. چیزهایی که یحتمل مدتها پیش ترکام کرده بودند. فکر میکردم به خاطره. به شهوتِ جفتشدنش با خیال. به مهر که بنشیند کنار قهر. دلتنگی که چفت شود با رنج. به یاد در حضورِ فراق.
گاهی وقت ها انقدر از دست ِ خودم لجم می گیرد که دلم می خواهد خودم را خفه کنم. احساس می کنم بر اوج ِ قله ی حماقت ایستاده ام و زورم به حافظه ی رام نشده ی سر کشم نمی رسد. رفته بودم خیابان ِ انقلاب. دنبال ِ یک کتاب می گشتم برای کسی. هی از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی از این بازارچه به آن یکی سرک می کشیدم. هنوز امیدم برای سرکوب ِ واضح شدن ِ خیلی از خاطرات بر ِ چشمم به یاس تبدیل نشده بود. خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ تا اینکه رسیدم به جلوی یکی از بازارچه ها! نگاه که انداختم تو یک هو همه چیز شفاف شد: از اولین کتاب فروشی طبقه ی بالا، سمت ِ چپ، دو کتاب ِ تافل خریده بودیم. فرض کن این ماجرا مال ِ حد اقل دو سال ِ پیش است. طبقه ی پایین، سمت ِ راست، یک مغازه است با کلی کارت تبریک ِ قشنگ. حتی کارت هایی که آن جا با هم خریدیم هم یادم بود! باور نمی کنید، می دانم! یک لحظه مکث کردم، همان جا روی پله های ورودی، چشم هام را بستم و شروع کردم فحش دادن به خودم: که بی شعور ِ روانی، گَندش را در آوردی. خوب به فرض سه سال پیش با یکی از این جا رد شدی، که دو سال ِ پیش جلوی آن لوازم التحریر ِ جلوی در ِ ساختمان ایس...
نظرات
ارسال یک نظر