پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2015

مودبانه ی گُنده گوزی چی می شه؟

به نظرشان هلند٬ سوید٬ آلمان و... بی خودترین جاهای دنیا با دو‌روترین و بی تفاوت ترین و بداخلاق‌ترین مردمان ِ دنیاست: بعد خودشان را شرحه شرحه می کنند که پاسپورتِ هلندی٬ سویدی٬ آلمانی و یا سه‌نقطه‌ای بگیرند! از این جا تا آسمان ادعای روشن‌فکری و انسانِ فارغ از مرز و ملیت دارند: بعد به محضِ شنیدنِ گزارشِ جروبحثی رخ داده در شرکت٬ خیابان٬ اتوبوس یا هر جا٬ می پرسند «طرف کجایی بود؟!!»! بالای منبر می روند راجع به مفاهی مثلِ کشور و مرز و پاسپورت و معتقدند دنیا و انسانیت را باید زدود از هر آنچه شبیه این خطکشی‌هاست: بعد مشتشان را گره می کنند و می کوبند روی میز کافه که «کردستان باید مستقل شود»! حضرتِ فیل را باید با خواهش و تمنا آورد تا از بالای قله ی فرهیختگی و ادب و اخلاق پایین بیاوردشان: بعد به آسانی ِ آب خوردن که نه حتی٬ به سادگی و روانی ِ نفس کشیدن٬ انسانی را مسخره و تحقیر می کنند!  کلی خشونت ریز و درشت٬ دروغ٬  نگاهِ‌ جنسیتی٬ قضاوت و یک دنیا کوفتِ دیگر! گاهی فکر می کنم اگر ادعای بعضی آدم ها و حرف‌ها و ژست هاشان هم به اندازه ی رفتارشان زشت بود غمِ ماجرا کم‌تر می شد؟!  نمی

مهرنامه

«او» یک هو٬ با سلام علیکی به واسطه ی استاد٬ جلوی آبخوریِ طبقه ی دوم دانشکده٬ وارد زندگیم شد. ۶ سال هم دانشکده ای بودیم و به جز یکی دو جمله معاشرت دیگری نکرده بودیم. «او» دورادور مرا کمی می شناخت به واسطه ی دوستی با «ر» و «ت»٬ من اما؟ تقریبا هیچ! فقط می دانستم ریاضی-دانِ خوبی‌ست! روزهای عجیبی بود. انگار که خودم را ویران کرده بودم و داشتم ذره ذره٬‌آجر به آجر٬ از نو می ساختم! عشق‌ام به نوعِ بشر زیاد شده بود و با این حال از تمامِ آشناها دوری می کردم. توی دیدار با آدم‌های تازه جلوه گری می کردم: از شعر٬ ادبیات٬ هنر و ریاضی می گفتم. مهرشان را می خریدم و دل به هیچ کس نمی دادم. بی‌دل شده بودم انگار. دل‌ای نمانده بود که برای کسی بلرزد. واژه هام را بی‌پروا تر از همیشه سرازیر می کردم سمتِ‌ آدم‌ها. از رابطه٬ از دوست داشتن هراس داشتم و معاشرتم محدود شده بود به آدم های تازه. آدم های دیدارهای یک باره. آدم هایی که بعد از خداحافظی تمام می شدند! «او» اما از آن‌‌ها بود که بعد از خداحافظی تمام نمی شد.  رفاقت و هم کلامی باهاش لذت بخش بود. تکلیف‌ش با خودش و دنیا معلوم بود و گیر نکرده بود توی دامِ ژیگول ب

از شب ها

تصویر
فیلم هایی هستند که می شود چند بار به دیدنشان نشست و خسته نشد.  فیلم هایی هم هستند مثلِ شعر٬ می شود بارها و بارها «شنید»شان! «پرسه در مه» یکی از این فیلم های شنیداریست برای من:‌ از این شعر طورهای موسیقیایی…   این قسمتِ رادیودیالوگ بهانه ی یادآوری و نوشتن شد!
جرقه اش آنجا زده شد٬ توی لابیِ ساختمانِ محلِ کنفرانس٬ کیوتو٬ چند ماهِ قبل! صبح بود و داشتیم با آدم ها حرف می زدیم و چای و قهوه ی قبل از سخنرانیِ اول را می خوردیم که آمد جلو و فارسی سلام علیک کرد. دیروزش٬ توی ایستگاهِ مترو٬ شبحِ کسی را دیده بودم که انگار فلانی بود٬ ولی گریخته بودم از رو در رویی٬ از هم کلامی! نفسم انگار تنگ آمده بود از کوچکیِ‌ دنیا! آخر می دانی؟ ژاپن به نظرم آخرین جای دنیا می آمد برای دیدنِ کسی از آن روزها!  آمد جلو و سلام علیک کرد و حال و احوال و یادم نیست چی شد که گفت توی این  پنج شش سالی که آمده فرنگ هیچ وقت برنگشته ایران و فعلا هم قصد ندارد این کار را بکند. من هم خندیده بودم و گفته بودم که به جاش من٬ مثلِ کشِ تنبان٬‌ بینِ تهران و آمستردام در رفت و آمدم!  وقتی برگشتم هتل٬ چهارزانو نشستم وسطِ تخت٬ یکم مکث کردم٬ گوشی موبایل را برداشتم و برای «ه» نوشتم که فلانی را دیده ام و یادِ او افتاده ام. و فکر کردم به چند وقتِ‌ قبلش٬ به حرفهایی که با استادِ درسِ نظریه مجموعه ها زده بودیم! فکر کردم به دیدنِ آن یکی استاد توی کنفرانسِ چند وقتِ قبل ترش٬ به حسی که داشتم: لج‌ام در آ

حدیث داریم اصلا که رفقای ۱۸ تا ۲۲ سالگیِ خود را سفت بچسبید! ;-)

جمعه ی هفته ی گذشته:  حوالیِ ظهر تارا بهم زنگ زد و گفت که کارِ دلتنگی از پیامک و پیغامِ توی جی‌میل گذشته! گفت که باید زنگ می زد و تلفنی می‌گفت این ها را. بعد من که کلا زانوانِ سستی دارم در مقابلِ محبت دیدن٬ سریع نانِ دیدار را چسباندم به تنورِ تقویم. قرار شد شنبه ناهار بیاید اینجا و طبقِ معمولِ همه ی دیدارهایمان هی حرف بزنیم و هی بخندیم و… شنبه: برای ناهار هویچ-پلو درست کردم با تارتِ توت‌فرنگی برای دسر. از حوالی دو و نیم  ظهر نشستیم پشتِ میز و تا نه شب متصل خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و بلند بلند خندیدیم. طفلکی پگاه محکوم شده بود که گوش بسپارد به خاطراتِ ده دوازده ساله ی ما که تمامی ندارد. تو گویی از آن سه چهار سالِ دوره ی لیسانس به اندازه دویست سال خاطره داریم. به هم که می رسیم٬ از ترکِ دیوارِ راهروهای دانشکده ی ریاضی و اتاق های پژوهشگاه گرفته٬ تا رنگِ ماشینِ مامانِ روزبهان حرف و تصویر هست برای مرور. انقدر تصویر و تجربه ی مشترک که انگار تمامی ندارد. خوبی‌اش می دانی کجاست؟‌ اینکه حالا٬ بعد از چند سال٬ به قولِ تارا شبیهِ پیرزن های شصت هفتاد ساله ی بافتنی بافی که از خاطرات جوان

بخشی از پستی که هرگز نوشته نشد!

تصویر
فرق هست بین «رفتن» و «گریختن»!  کسی که تصمیم به رفتن می گیرد و می رود٬ حواسش جمعِ رو به روست. کسی که خواسته برود هی سرک نمی کشد پشتِ‌ سرش را نگاه کند: می گذارد و می رود. می گذرد… کسی که می گریزد اما٬ تمامِ طولِ مسیر٬ حتی اگر از هراس ِ دیدنِ چیزی یا کسی که از آن گریخته  بازنگردد و پشتِ سرش را نظاره نکند٬ باز هم بخشِ عظیمی از حواسش معطوفِ پشتِ سر است! آدمی که می گریزد٬ نمی گذارد٬ نمی گذرد٬ فراموش هم نمی کند… حکایتِ «ماندن» هم که بماند…

از روزها

صبح٬ طبقِ‌ معمولِ هر روز صفحه ی بی بی سی را باز کردم و تیترِ اخبار را خواندم و انگار که غمی موروثی و اساطیری دوباره در من جوانه زده باشد٬ بی رمق٬  لباس پوشیدم و راهیِ‌ دانشگاه شدم! خروار خروار کاغذ و مجله ی تبلیغات را جمع کردم از پشتِ در و موقعِ دسته کردنشان فکر کردم ما آدم ها٬ همه مان با هم٬ چپ و راست٬ زن و مرد٬ از هر فرقه و با هر مسلکی٬ همه مان با هم٬ بدونِ هیچ استثنایی٬ گند زده ایم به این دنیا٬ به این زمین٬ به حیات٬ به زیستن! در را با ناامیدی از نوعِ بشر باز کردم و خودم را سپردم به زمین٬ به آسمان٬ به گل٬ به علف! رفتم کافه ی همیشگی تا قهوه ی هر روز را بگیرم!  کافه‌چی خندید گفت:«مثلِ همیشه بی شکر؟». لبخند زدم که: بله! کارتِ مُهر را از کیفم در آوردم و گذاشتم روی پیشخوان. هر قهوه: یک مهر! سه تا مُهرِ دیگر می شد یک قهوه ی مجانی. کافه چی کارتم را برداشت و خندید و « دو»  تا مهر زد برام! بعد هم به جای شیرینی ِ کوچکی که همیشه همراه قهوه هست٬  « دو» تا شیرینی گذاشت روی درِ لیوان و با خوش اخلاقی گفت: روز خوش! و همین قدر ساده٬ آن صبحِ بی رمقِ ناامید از انسان٬ آن جوانه ی تازه سبز شده

ای کاش عشق را زبانِ سخن بود*

هفته ی گذشته این موقع ها داشتیم سر پایینیِ کوچه ای را قدم می زدیم و «او» با ریکارد از هویت٬ زبان٬ " هویتِ شکل گرفته حولِ  زبان "  می گفت. هفته ی گذشته این وقت‌ها داشتیم توی خنکای شبِ استکهلم قدم می زدیم و من یک دست توی جیبِ کت و یکی حلقه شده دور بازویش٬ لذتِ دنیا را می بردم از حرف‌هاش٬ از نگاهش٬ از تمامِ  بودنش! امروز عصر برام نوشت: «به روح، دست ِ كم روحى كه از كالبد ِ آموزه هاى ِ مذهبى مى خيزد، معتقد نيستم و دست-آورد هاى ِ علمى بشر را هميشه ستوده ام.  علم-پرستان اما، براى ِ من، چون مهرـ‌‌پرستان و وهم-پرستان و گاو-پرستان اند. بل كه از جهاتى بى مايه تر. مگر نه كه وهم-پرستى "راه ِ يقين" ست و "كليد ِ اهل سعادت" پذيرش ِ بى ترديد. حال آن كه ذات ِ علم به استرابه استوار است.  در فرهنگ ِ علم-پرستى، "دوست مى دارم ات" را به كنش و واكنش ِ فلانك ذره اى در فلان ام و فلانى در فلانك ام، تشبيه كه نه، معادل مى گيرند.   كجاى ِ اين معادله تو ايستاده اى؟ كه جان ِ هر ذره ى ِ جان ام قصد ِ جان ام كه مى كند، سر در مى كنى و جان ام و جان ِ هر ذره ى ِ

از سال‌روزها

تصویر
نشسته ام و زل زده ام به کتابخانه ی کوچکِ این خانه ی موقت و گوش سپرده ام به غزل شاکری  و حواسم به تاریخِ نوشته شده ی این پایین است: ۲۹ آگوست. چهار سالِ پیش چنین شبی را توی مهمانسرای آن طرف خیابان٬ توی اتاق مشترکی با سه تا دختر جوان گذراندم. تازه از ایران آمده بودم و خانه ی دانشگاه  هنوز آماده ی تحویل نبود. آخ از آن  شب های اول٬ آن سکوت٬ آن احساسِ تنهایی عجیب٬ آن صدبار گوش دادنِ‌ شازده کوچولو با صدای شاملو٬ آن شهرِ‌تازه ای که موازی نبودنِ‌خیابان هاش گیجم کرده بود… نشسته ام و خیره شده ام به کتاب‌هایی که توی این سالها یواش یواش از ایران آمدند و تند تند این خانه ی کوچکِ موقتِ دانشجویی را٬ «خانه» کردند.  نشسته ام و فکر می کنم به سالِ‌ بعد این موقع ها٬ به روزهایی که باید این کتابها٬ مجسمه ها٬ عکس ها٬ خرده ریزها را بچینم توی جعبه های مقوایی و ببرم جایی که نمی دانم کجاست پهنشان کنم از نو… فکر می کنم به این چهار سال٬ به این خانه٬ به اولین روزی که «او» پایش را گذاشت توی شهر٬ فکر می کنم به بعد های بی تصویر٬  و می دانم که آن روزهای هنوز نیامده٬  دلم برای این  شهر و خانه٬ تنگ خواهد شد.

از تهران ها

تصویر
آمده بودم اینجا که یک خروار چیز بنویسم از تهرانِ این دفعه. از بافتِ انسانی شهری که بیست و چند سال توش زندگی کردم و حالا انگار که مردمانش جزو دورترین مردمانِ دنیا به حساب میایند برام.  خواستم بنویسم از بافتِ غیرِ انسانی ‌اش که آشناترین رنگ ها و تصاویر را حک کرده توی ذهنم. خواستم بنویسم از جدول های کنارِ پیاده رو ها٬ از کاشی‌‌های آبیِ لعاب‌دار که چه ساده مسخ و دیوانه‌ام می کنند! خواستم بنویسم از آن همه طرح و رنگ و زیبایی ِ پنهان توی دلِ پر سروصدای یکی از شلخته‌ترین پایتخت‌های دنیا! نوشتم و ننوشتم انگار… واژه ها ناتوان و جمله هام ابتر ماندند در توصیف. تهران٬ شهرِ سختی‌ست٬  یک سختِ دوست‌داشتنی٬ خانه و موزه مقدم شهری که انگار بر خلافِ تمامِ جاهای دنیا٬ آبیِ زمین‌ه که توی آسمونش افتاده...

از شهرها

بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند تهران  نوشتم که: « آدم ها توی خانه ی خودشان٬ توی خیابان های شهرشان پیر نمی شوند. آدم ها توی سفر است که معلوم می شود پا به سن گذاشته اند. توی سفر است که معلوم می شود چقدر خسته اند. توی دویدن برای رسیدن به قطار و اتوبوس٬ توی محتاط قدم زدن در خیابان های نا آشنای شهرهای جدید٬ توی ترس از پیچیدن توی یک کوچه ی اشتباهی٬ توی خرید از سوپرمارکت هایی که فروشنده هاش نمی شناسندش سنِ آدم٬ احتیاط و آرامیِ حرکاتش به چشم می آید. » و ننوشتم که چقدر  تکه پاره های وجودم پخش و پلاست توی شهرهای مختلف دنیا و ننوشتم که چه «بی-شهر»م این روزها… چندوقت پیش همین طور که داشتم با هیجان برای «او» -که دو سال است تهران نیامده- از عکس های مردم می گفتم٬ از اینکه انگار تهران دارد تهرانِ خوبی می شود و آدم ها لباس های گشادِ رنگی رنگی می پوشند و کافه ها قشنگند و تراسِ کوچکِ خانه ها یواش یواش دارد باغچه های زیبا می شود٬ وقتی که داشتم برایش می گفتم از قیمتِ چای های بوفه ی دانشکده علوم و از اینکه یکی از کپی های پشتِ دانشکده آب میوه فروشی شده٬ احساس کردم که چقدر دورم از این شهرِ تاز

این پست برای ده سالِ بعد نوشته شده! ;)

تصویر
رفیق جان ها هم بیست و هشت ساله شدند  و رفاقتمان ده ساله! :) نایمخن-برلین-بهار ۱۳۹۴ باشد که ده سالِ بعد٬ در آستانه ی چهل سالگی و در اوجِ  جذااابیت (!) عکس‌های درست و قابلِ‌ پخش بگیریم! :پی

هی لوطی بربط زن*

تصویر
چه فرق می کند صد سالِ دیگر   اسم این دقیقه چه بوده حسِ این هوا چه بوده منظور این واژه ها چه بوده است. لب ریز، تگری، آرام، آرام آرام…فالی بزن دختر! بی خیالی ِ خالص ِ آدمی هم، هوش ِ خاصی می خواهد.* * شعر از سید علی صالحی٬ عنوانِ نوشته٬ اسمِ شعر است.

شاخ‌هایم شکوفه داده اند باز :)

تصویر
گاهی وقت ها باید قدرِ فصل و ماه را دانست. آن هم ماه‌ای مثلِ این ماه که حتی توی تقویم های بی فصلِ اینور دنیا هم گم نمی شود. می دانی؟ باید قدرِ لحظه لحظه ی این روزهای جوانه زدن و شکوفه دادن را دانست. صبح که قدم می زدم توی پیاده روهای بی جدولِ این شهر بهار شدم انگار. خودِ‌خودِ بهار. جای تمامِ سوراخ ‌های روان و قطعِ‌ عضوهای روحم مگنولیا جوانه زد… آخ که ای کاش می شد خوبیِ حال را توصیف کرد… آخ که ای کاش می شد بهار را نوشت٬ بهار شدن را خواند… یک دسته رزِ قرمز برای خودم٬ برای تمامِ جوانه های مگنولیام٬ برای ادریبهشت که خودِ بهشت است…

لحظه های سور‌ئال (دل‌نوشته)

دو روز است که این پنجره با همین عنوان به امید جای دادنِ پستی دل-نوشته-طور در خود باز است و من شروع نمی کنم به نوشتن از لحظه های سورئال این چند روز اخیر. امروز صبح پیش از آنکه چشمانم را باز کنم تصمیم گرفتم که بیایم اینجا و بنویسم: «این پست٬ پیش از آنکه نوشته شود٬ به دلیلِ خودسانسوری حذف شد!» چشمانم را که باز کردم اما٬ «او» بود توی نگاهم٬ تمام قد! مردی که همه ی این سالها کنارش٬ از پیاده روی های خیابانِ انقلاب گرفته٬ تا قدم زدن‌های شبانه توی شهرهای دیگرِ دنیا٬ مشقِ دوست‌داشتن کردم و لابه‌لای همه ی شعرهایی که با هم خواندیم از سعدی و مولانا٬ از شاملو٬ سهراب٬ نیما یادگرفتم که باید گفت… باید حرف زد… چشمانم را که باز کردم مردی را توی نگاهم دیدم که می شد نشست رو به رویش و تا ابد حرف زد. حرف زد از همه چیز و همه کس… مردی که می شد تا ابد برایش گفت از گم شدن لا به لای واژه های سهراب و غرق شدن توی آبیِ‌ لاجوردیِ کاشی. مردی که می دید عشقِ‌کودکانه ام را به پروانه٬ به غنچه های بازنشده ی ارکیده… مردی که… مردی که کنارش یاد گرفتم که نگفتن٬ که سکوت وقتی چیزی هست برای گفتن٬ وقتی که تق تقِ واژه ای هس

غلیاناتِ خونِ آریایی

وارد اتاق استاد که می شویم به جای آن میز مستطیلیِ همیشگی٬‌ یک میز بیضیِ بزرگ ِ خیلی ژیگول وسط اتاقش است با صندلی هایی قشنگ تر از صندلی های قبلی دورش. طبیعتا ابراز احساس می کنیم که وَه چه میز خوبِ قشنگی و به به و اینها. استاد هم که یک وقت هایی خیلی کودکانه از رییس موسسه بودن کِیف می کند با احساسِ خوشبختیِ شدیدی می گوید که بله٬ من هم این میز را خیلی دوست دارم و اصلا می دانید که: میزی که دورش قرار است بحث کنیم نباید گوشه داشته باشد و آن میز قبلی یکم کوچک بود و … ما هم بی جنبه‌های-میزِگران-ندیده هی میز را وارسی می کنیم و به به و چه چه می گوییم. نوبتِ من است که بروم بالای منبر و اثباتی که به خاطرش سه روز ِ‌گذشته را به صورت تقریبا متصل پشتِ‌میز نشستم و بابتش یک جورهایی زخم بستر گرفتم توضیح بدهم. شروع می کنم از صفحه ی اول برایشان توضیح دادن و یکم که جلو می روم استاد طبقِ معمولِ وقتهایی که فکر می کند٬ «مجبور» است صندلی ش را تکیه بدهد به دیوار و زانوهاش را بچسباند به لبه ی میز و همین جور معلق روی دو تا پایه ی عقب ِ صندلی گوش بدهد به فرمایشاتِ‌ اینجانب که هی هم وسطهاش ارجاع می دهم به نمودا

مي داني؟ ترجمه، محتوا را شهيد مي كند...

تصویر
عکس را گرفتم و خواستم بگذارمش اینستاگرام و زیرش بنویسم: «جایزه تعلق گرفت به خودم٬ به رسمِ آقای حلی٬ معلم حساب و دیفرانسیل دوره ی پیش دانشگاهی.» بعد دیدم اينستاگرام تنبلم كرده در نوشتن. دو تا عكس مي گذارم آنجا با چهار تا كلمه توضيح و بي خيالِ نوشتنِ كلي حرفِ توي كله ام مي شوم. البته اينستاگرام تمامِ دليلم براي ننوشتن نيست! مثلا همين چند روز پيش ها! كلي اتفاق خوب افتاد كه از هيجانِ نوشتن و پز دادنشان داشتم مي مردم. اتفاق هاي خوشي كه بابتشان نه تنها از «او» و مامان و بابا كه اينجا بودند جايزه گرفتم، كه خودم هم خويشتنِ خويش را مهمان ِجايزه كردم و اعتماد به نفسم آنقدر بالا رفت كه به قول «خواهر كوچيكه» بايد فكري به حال لايه ي ازون بكنيم. خلاصه انقدر چيز داشتم براي نوشتن و ننوشتم كه خدا مي داند. هي جمله ها را توي كله ام رديف كردم و وا ماندم در سرازير كردنشان به نوك انگشت ها.  بعد تر براي «او» گفتم كه چقدر غم انگيز است اين طور ننوشتن، كه چه دردناك است زبانِ زندگي كردنِ آدم زبانِ نوشتن اش نباشد. مكث كرد، خنديد و گفت: زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است زبان گنجشکا

این غربیای الکی...

تصویر
دفعه ی اولی که توی فرودگاه گیر افتادم به خاطر از دست دادن پرواز منچستر-تهران بود و بعد از آن خیلی چیزها توی زندگیم تغییر... دفعه ی دوم به دلیل یخ زدنِ بال هواپیما و تاخیر پرواز آمستردام-تهران ساعت های خیلی زیادی را به اجبار توی فرودگاه  سپری کردم و بعد از آن سرماخوردگیِ وحشتناکی گرفتم که تمامِ سفرِ کوتاهِ‌ تهران را تحت الشعاع قرار داد و به قولِ دوستان از دماغمان در آورد. دفعه ی سوم که حالا باشد٬ به دلیل اعتصابِ‌ خلبانان ِ کشورهای شمالی پرواز ِ آمستردام-استکهلم  کنسل شده  و معلوم نیست که با این اوضاع بنده کی برسم به سر منزلِ‌ مقصود! فقط امیدوارم «بعد» اش فقط «او» باشد و اینبار به خیر بگذرد! ;) این غربیای الکی 

دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور*

تصویر
نشسته ام توی آفیس و مشق های کلاسِ فردا صبح را می نویسم. شبِ قبل و چند شبِ قبل‌ترش را خوب نخوابیده ام. صبح جلسه داشتم با استاد. ظهر جلسه ی اسکایپی داشتم با استادی از انگلیس. یک ساعتِ دیگر هم باید بروم سرِ سمینارِ گروه. خسته ام و خواب آلود و یک خروار ورقه دارم برای تصحیح. خسته ام و چشم هام را به زورِ قهوه باز نگه داشته ام. خسته ام و …  خسته ام و حالم خوب است. خسته ام و حالم خیلی خوب است. جلسه ی صبح که تمام شد استاد ازم خواست ۱۰ دقیقه بیشتر بمانم که ازم تعریف کند!! بهم گفت که به نظرش کلی خوب کار کرده ام و گفت که خیلی خوشحال است بابتِ کارهام٬ بابتِ جلسه ها٬نظرها٬  به خاطرِ فرصت مطالعاتیِ آلمان. گفت که خوشحال است و باید اینها را می گفت بهم و بعد گفت که موافقی فلان مقاله مان را هم بفرستیم فلان جا و غالش را بکنیم؟ ذوق کرده ام و خوشی خزیده زیرِ پوستم و تمامم را فتح کرده. ته نشین شده ام توی خودم و کسی باید بیاید حالم را  بخرد به گمانم! :) این ها را گفتم اول چون حالِ لطیفی دارم که مجبورم  پُزش را بدهم ٬ مجبور٬ می فهمی؟! ;)   و دوم اینکه خواستم یادآوری کنم که بیایید گاهی به آدم ها بگویی

گو نامِ ما ز یاد به عمدا چه می بری/ خود آید آن که یاد نیاری ز نامِ ما!؟*

بی زحمت اگر نه همیشه٬ حداقل این روزها و شب های شلوغ و پر کار که نمی فهمید صبح هاش چه طور شب و شب‌هاش چطور صبح می شوند٬ با احتیاطِ بیشتری دنبالِ فایل‌های قدیمی توی ایمیلتان بگردید: چرا که خطر ریزشِ خاطره است و … * حافظ

از شب ها

تایپ کرده: تا حالا کسی از رویِ دریایِ شمال٬ گفته بود: عاشق ات ام؟ ( از خوشی های دسترسی به اینترنت توی آسمان )

از شبِ تولدها...

تصویر
فردا٬ بیست و هشت ساله خواهم شد٬  و امشب٬ توی یکی از کوچه های باریکِ  مرکز ِ شهرِ پیزا٬ پشتِ میزِ یک  رستورانِ کوچکِ دوست‌داشتی٬ بهترین و لطیف ترین شبِ زندگی‌ام را با «او» سپری کردم! می دانی؟ لحظه هایی هست پشتِ سبکیِ روح٬ پشتِ لکنتِ واژه‌ و خیسیِ چشم‌٬ که حتی خاطره اش هم برای یک عمر زیستن کافی ست… بعد-گرفت: ۲۸ سالگی گلباقالی :)

از روزها :)

صبح بود٬ نشسته بودم توی لابی هتل و اسلایدهای سخنرانیِ فردا را آماده می کردم! پرانتز باز٬ یک بار باید بیایم و بنویسم چقدر کِیف می دهد که آدم را دعوت کنند یک جایی برای سخنرانی٬ نه مثلا سمینار یا کنفرانس و اینها٬به عنوانِ «سخنرانِ مدعو» برای چند روز. و باید بنویسم که  چقدر خوش می گذرد که بیایند دنبالِ آدم فرودگاه و شهر را نشان بدهند و هی گوگولی مگولی کنند آدم را و کِیک بخرند به مناسبت آمدنت و هزینه های سفر را بگذارند توی پاکت و خیلی با احترام بدهند دستت و چقدر حال می دهد که هی حرف علمی بزنید و با هیجان از کارهایتان بگویید و هی فکر کنید که ساینتیست ِ واقعی هستید! یک بار باید بنویسم که چقدر تجربه ی دانشگاه آلمان به نظرم متفاوت  است  با تجربه ام از دانشگاه در هلند و سوید! یک بار باید بیایم بنویسم… بیایم و بنویسم که کنارِ این همه خوشی٬ گاهی فکر می کنم  من و «او» آخرسر یک غار می خریم یک جایِ خلوتی  تهِ تهِ دنیا٬ و بعد از همه ی این جور کیف ها و خوش گذرانی ها٬ آخرِ شبها می خزیم توش٬ دور از تمامِ تمامِ آدمها٬ حتی همه ی این آدم های دانشمندِ خوبِ مهربانِ هی-از-آدم-تعریف-کن... پرانتز بسته! بله٬

از روزها

تصویر
چای عصر را که توی کافه خورده باشی و حرف زده باشی از زمستان‌های تهران و نرگس های پشتِ چراغ قرمز چهارراه‌های حوالی نیاوران٬  چای شب را نمی شود که در خانه با یک بغل نرگس  ننوشی…

از شب‌ها D:

تصویر
مسابقاتِ قهرمانیِ بیخ-دیواریِ آمستردام و حومه: نتیجه سِتِ اول: روفرشیِ‌ گل‌گلی ۱۵- صندلِ مشکی ۸

از روزهاي خاص

دو سال گذشت از به ثبت رساندنِ خودم،  در سجلِ كاغذيِ احوالش!