مي داني؟ ترجمه، محتوا را شهيد مي كند...





عکس را گرفتم و خواستم بگذارمش اینستاگرام و زیرش بنویسم:
«جایزه تعلق گرفت به خودم٬ به رسمِ آقای حلی٬ معلم حساب و دیفرانسیل دوره ی پیش دانشگاهی.»

بعد دیدم اينستاگرام تنبلم كرده در نوشتن. دو تا عكس مي گذارم آنجا با چهار تا كلمه توضيح و بي خيالِ نوشتنِ كلي حرفِ توي كله ام مي شوم. البته اينستاگرام تمامِ دليلم براي ننوشتن نيست! مثلا همين چند روز پيش ها! كلي اتفاق خوب افتاد كه از هيجانِ نوشتن و پز دادنشان داشتم مي مردم. اتفاق هاي خوشي كه بابتشان نه تنها از «او» و مامان و بابا كه اينجا بودند جايزه گرفتم، كه خودم هم خويشتنِ خويش را مهمان ِجايزه كردم و اعتماد به نفسم آنقدر بالا رفت كه به قول «خواهر كوچيكه» بايد فكري به حال لايه ي ازون بكنيم. خلاصه انقدر چيز داشتم براي نوشتن و ننوشتم كه خدا مي داند. هي جمله ها را توي كله ام رديف كردم و وا ماندم در سرازير كردنشان به نوك انگشت ها.
 بعد تر براي «او» گفتم كه چقدر غم انگيز است اين طور ننوشتن، كه چه دردناك است زبانِ زندگي كردنِ آدم زبانِ نوشتن اش نباشد.
مكث كرد، خنديد و گفت:

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشکان یعنی: بهار٬ برگ٬ بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم٬ عطر٬ نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد*


و من هی از آن روز زمزمه می کنم که:
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد...



*فروغ


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*