از شبِ تولدها...

فردا٬
بیست و هشت ساله خواهم شد٬
 و امشب٬
توی یکی از کوچه های باریکِ  مرکز ِ شهرِ پیزا٬ پشتِ میزِ یک  رستورانِ کوچکِ دوست‌داشتی٬ بهترین و لطیف ترین شبِ زندگی‌ام را با «او» سپری کردم!
می دانی؟ لحظه هایی هست پشتِ سبکیِ روح٬ پشتِ لکنتِ واژه‌ و خیسیِ چشم‌٬ که حتی خاطره اش هم برای یک عمر زیستن کافی ست…





بعد-گرفت:


۲۸ سالگی گلباقالی :)

نظرات

  1. میمون و مسرور
    بر افراز ِ آسمان ها باشی
    از افراز ِ آسمان

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*