از شهرها

بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند تهران  نوشتم که:
«آدم ها توی خانه ی خودشان٬ توی خیابان های شهرشان پیر نمی شوند. آدم ها توی سفر است که معلوم می شود پا به سن گذاشته اند. توی سفر است که معلوم می شود چقدر خسته اند. توی دویدن برای رسیدن به قطار و اتوبوس٬ توی محتاط قدم زدن در خیابان های نا آشنای شهرهای جدید٬ توی ترس از پیچیدن توی یک کوچه ی اشتباهی٬ توی خرید از سوپرمارکت هایی که فروشنده هاش نمی شناسندش سنِ آدم٬ احتیاط و آرامیِ حرکاتش به چشم می آید.»

و ننوشتم که چقدر  تکه پاره های وجودم پخش و پلاست توی شهرهای مختلف دنیا و ننوشتم که چه «بی-شهر»م این روزها…

چندوقت پیش همین طور که داشتم با هیجان برای «او» -که دو سال است تهران نیامده- از عکس های مردم می گفتم٬ از اینکه انگار تهران دارد تهرانِ خوبی می شود و آدم ها لباس های گشادِ رنگی رنگی می پوشند و کافه ها قشنگند و تراسِ کوچکِ خانه ها یواش یواش دارد باغچه های زیبا می شود٬ وقتی که داشتم برایش می گفتم از قیمتِ چای های بوفه ی دانشکده علوم و از اینکه یکی از کپی های پشتِ دانشکده آب میوه فروشی شده٬ احساس کردم که چقدر دورم از این شهرِ تازه و از آدم هاش… احساس کردم که بعد از چهارسال نبودن انگار که گم می شوم لابه لای آدم های توی پیاده روهای انقلاب٬ احساس کردم که حالا٬ کافه چی ِ کافه ای توی آمستردام است که صبح ها موقعِ ورودم به کافه می داند «یک لاته می خواهم برای بیرون» و نه هیچ کافه چی‌ِ هیچ شهرِ دیگری… پیشِ خودم فکر کردم که  شاید وقتش رسیده که تکه پاره های روح و تنم را جمع کنم زیرِ چترِ آمستردام…فکر کردم که…

 سخت بود اما! همه اش صدای آن زن با لهجه ی غلیظِ بریتانیایی ‌اش توی گوشم بود و حسِ آن لحظه که ازم با لبخند پرسید: «حالا خانه‌ات کجاست؟ تهران؟ آمستردام یا استکهلم؟»

من آن موقع گیر افتاده بودم توی حفره ی سوالش. فکر می کردم به چهار سال پیش که با سه تا چمدان بزرگ برای ادامه تحصیل وارد فرودگاه آمستردام شدم. فکر می کردم به آن لحظه ی ورودم که واقعیتِ دوری از خانه٬ عریان و تمام قد جلویم ایستاد. به آن اولین گام‌هایی که به امیدِ بنا کردن خانه ای نو برداشتم. فکر می کردم به روزی که عاشقِ مردی شدم ساکن استکهلم. به آن روزی که به بنای خانه ای نو در این شهر اندیشیدم. فکر می کردم به همه این سال ها.  به ناتوانیم برای جواب دادن به سوال زن. به این که گاهی چه طور ساده ترین سوال ِ دنیا٬ اینکه «خانه ات کجاست؟»٬ می شود سخت ترین و بی جواب ترین سوالِ ممکن

اما امروز٬پشتِ پنجره ی یک کافه ی آمریکایی در طبقه ی چندم یک ساختمانِ تجاریِ مدرن٬ توی یکی از چهار راه‌های اصلیِ شهرِ کیوتو٬ وقتی که داشتم به خیابان‌های شهری نگاه می کردم که انگار مالِ سیاره ی دیگریست٬ فکر کردم که خوبیِ آدمیزاد جماعت این است که کنار می آید٬ که عادت می کند٬ مثلا به همین تکه پاره بودنِ وجودش. یاد می گیرد هر تکه ی جانش را بنشاند جایی که خوشایندش است. برای من انگار٬به رسمیت شناختنِ این تکه پاره‌گی٬ این پخش و پلا بودن٬ این دلتنگیِ مدام٬‌ این «بی-شهر»ی٬ خوشایندتر از چپاندنِ تمامِ جانم زیرِ نامِ یک شهر است.  


کیوتو٬ تابستان ۱۳۹۴

پ.ن. دلم پر می کشد برای دوازده روزِ دیگر که عازمِ تهران ام٬ و می دانم که هنوز چند روز نگذشته از اقامت در تهران دلم تنگ می شود برای آمستردام. می دانم و این آگاهی٬ لبخند آرامی را نشانده روی صورتم٬ لبخندی که می گوید ما 
آدم های «بی-شهر»٬
 «بی-خانه»٬
 زود پیر می شویم! :)




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*