گاهی باید نوشت «آخ»٬ که «آه» محتوا را شهید می کند! :)

نوشتم: الناز زیرِ پُستِ آخرم گفته که فرق کردم. راست می گه انگار... آدم ها فرق می کنن... منم فرق کردم...
نوشت: آدم ها فرق می کنن٬ تو ولی فرق نمی کنی!
           تو هی بهتر می شی...

بعد من یک هو یادِ نوشته ای افتادم که یک شب در تهران نوشتم اش٬ توی یک دفترچه ی سیاهِ کوچک:

تمامِ مسیرِ مهمانی تا خانه را فکر می کردم. به حرفهای زده شده٬ به چیزهای شنیده شده! به اینکه چرا آدم ها اینطور اند؟ به اینکه چرا من اینهمه این شکلی «دوست داشتن»ِ آدم ها را دوست ندارم؟ به اینکه انگار تازگی ها سکوت را در جوامعِ انسانی ترجیح می دهم به اظهارِ نظر و شرکت در بحث... انگار که منظورم به کسی نرسد... انگار که لال باشم برای رساندنِ منظورم...
دلم می خواست برسیم خانه و لپ تاپ را باز کنم و بنویسم که راست گفتی:

من٬ مثلِ دانش آموزی
که درسِ هندسه اش را
 دیوانه وار دوست می دارد
تنها هستم...*


دلم می خواست تعریف کنم که یادِ روزی افتادم در بهار یا تابستانِ چند سالِ پیش٬ توی اتوبانِ بابایی٬ زانتیای به گمانِ من سیاه (اما به واقع انگار سرمه ای)ِ دوستی... دوستی که ممکن بود عازم سفری طولانی شود...همین طور که رانندگی می کرد بهم گفت که بیا قول بدهیم آدم های خوب تری شویم تا هر وقت (که شاید) دوباره دیدار کردیم. گفته بودم (احتمالا با لبخند): خُب! حتما!بعد روش را برگرداند سمتم که قول بده تمرین کنی از آدم ها کینه به دل نگیری!و من قول دادم و هیچ یادم نیست بابتِ قولی که دادم چه قولی گرفتم ازش. فقط یادم هست که قول را طوری از من گرفت که انگار منِ آن روز می توانست کینه به دل بگیرد.

حالا شاید ۴-۵ سال از آن روز گذشته باشد و زمین و زمان چرخ ها زده باشد و من را پیچانده و چلانده باشد تا من به جایی برسم که فکر کنم منِ امروز «نمی تواند» کینه ی کسی را به دل بگیرد. منِ امروز فقط عصبانی می شود گاهی و غمگین می شود خیلی وقت ها...دلم می خواست اینها را بگویم و بگویم و تو بشنوی و بشنوی و صبورانه نگاهم کنی و من٬ احتمالا با گریه٬ بگویم که:

دلم برای دو سه تا آدم که دوست داشتن و محبت کردن و نگاهشان به هم را دوست داشته باشم تنگ شده!


دلم می خواهد از نگاهت٬ از آن نگاهت که شبیهِ وقتی ست که در موردِ  «به همین سادگی» حرف می زدی٬ بفهمم که لازم نیست بگویم:

من توی همه ی این سالها سرِ قول ام ماندم٬ سعی کردم آدم خوب تری شوم!

که تو خود می دانی...


تهران٬ 
۵/مرداد/۱۳۹۱

* فروغ

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*