چیزهای کوچکِ خوب یا وقتی آدم ها حواسشان به هم هست!؟ :)

دیشب را خوب نخوابیده ام! صبح به زور و زحمت از تخت درآمده ام و راهی دانشگاه شده ام! چرخ های دوچرخه کم‌باد اند. توی تنبلی اولِ صبح هی با خودم کلنجار می روم که امروز ببرم چرخ‌هاش را باد کنند یا فردا٬ که می رسم جلوی درِ دوچرخه فروشی و می روم داخل! فارسی سلام علیک می کنم با آقای خلیل٬ دوچرخه فروشِ افغانیِ مغازه و او هم کلی خوش اخلاق احوال پرسی می کند و می پرسد که چرا کم‌پیدام و از دوچرخه ام راضی هستم یا نه؟ بعد هم از زندگی و درس می پرسد و اینکه تنها زندگی می کنم یا نه و سخت نیست کلا؟ بهش می گویم که زمستان ازدواج کرده ام و می خندد که: «نه بابا! باور نمی کنم! ما تو چه فکرایی بودیم شما چه کردید!». می خندم! تبریک می گوید کلی و شیرینی می خواهد و چرخ ها را باد می کند و من قولِ شیرینی می دهم بهش و تشکر می کنم و خداحافظی. باقیِ مسیرِ دوچرخه فروشی تا دانشگاه را فکر می کنم این دفعه که رفتم ایران حتما یک جعبه گزی چیزی برای آقای دوچرخه فروشِ خوش اخلاق بیاورم! :)

کامپیوتر ِ توی آفیس را که می خواهم روشن کنم چشمم می افتد به دست‌خطِ خودم روی کاغذِ زردِ چسبیده شده روی مانیتور:

دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید٬
کودکِ پس‌فردا٬
کفترِ آن هفته.*

و نگاه می کنم به آسمان که ابری ست و می خندم به کلی بچه و کفتر که توی این شهر هست و چه خوب که هست! :)

و دوباره می خوانم ایمیلِ همکار را که نوشته:

Hey Fatemeh!
I got this mail, there are cheap tickets to Stockholm ;)

و دوباره یک لبخندِ گنده نقش می بندد روی لبهام و فکر می کنم این بار که افشین از استکهلم آمد خوب است همکار و دوست‌دخترِ از آرژانتین آمده اش را با بقیه بچه های آفیس دعوت کنیم و بهشان زرشک پلو بدهیم با مرغِ  پرتقالی مثلا! :)

و می نشینم توی کتابخانه به کار کردن و می دانم امروز از آن روزهاست که کار می کنم چون دوست دارم و نه از آنها که کار می کنم چون باید! نشسته ام توی کتابخانه و کاغذها و کتابها را ولو کرده ام روی میزی که بزرگ‌تر از میز آفیس است و درس می خوانم و وسطهاش٬ موقعِ ناهار٬ یک ایمیل می زنم به چند تا آدمی که می شناسم و فکر می کنم شاید نمی خواهند رای بدهند! ایمیل می زنم و می نویسم که چرا می خواهم رای بدهم٬ می نویسم که چرا جمعه رای می دهم و اسم روحانی را می نویسم روی برگه رای و باز درس می خوانم و درس می خوانم! 

و همین طور کتابها را ورق می زنم و کامنت های استاد را می خوانم روی نوشته هام و یادداشت می کنم و اثبات چک می کنم و خوشحالم از آقای مسئولِ  قهوه (!) توی طبقه ی اولِ دانشکده به خاطرِ سلام علیک صبح٬ به خاطرِ خوش اخلاقیِ چشم هاش و پرسیدنِ  اسمِ  آدم ها و حتی به خاطرِ حدسِ اشتباهش که من اهلِ مراکشم! 

و همین طور کاغذها را ورق می زنم و گم می شوم لا به لای کلی مفهومِ  نه-خیلی-ساده و عطسه ام می گیرد با بادِ بهاری‌ای که از لابه‌لای گل های ارکیده ی پشتِ پنجره می خزد توی کتابخانه. و خانم کتابدار از پشتِ کتابها سرش را خم می کند و به انگلیسی می گوید: «عافیت باشه!»
و من ذوق می کنم از این همه چیزِ کوچکِ خوب و فکر می کنم گاهی یک «عافیت باشه»٬ حتی به زبانِ انگلیسی و با لهجه ی هلندی٬ چقدر می تواند دلپذیر باشد! :)



* سهراب

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*