و بهاران را باور کن

روزهایی هست که لا به لای آنچه بر ما گذشته در طول ِ عمر، هی می چرخیم و می گردیم و روزهایی را، آدمهایی را، چیزهایی را اصلاً، پررنگ می کنیم و هی عقب می رویم و جلو می آییم و از دور و نزدیک وارسی شان می کنیم. چرایش را نمی دانم، اما تجربه بهم نشان داده حوالی ِ بهار بازار گشت و گذارِ آدمها در روزهای سپری شده بیشتر می شود حتی! حالا بماند که برای شخص ِ من، گذشته، حال و آینده، در هر لحظه برِ چشمم است و این احتمالاً نشانه ای از ناپختگی ِ من است و ...
می دانی،  انگار که کسی تیغی گذاشته باشد بیخ ِ گلویم، احساس ِ اجبار می کنم برای نوشتن ِ چیزکی در مورد ِ آمدن ِ بهار. دقت کن! گفتم «بهار» و پای عید و سال ِ نو را به میان نکشیدم! نمی خواهم 89 را مرور کنم و بنویسم که چه شد و چه نشد.  که 89 هر چه قدر هم که دلپذیر و خوب بوده باشد و هر قدر سهمگین و دردناک، تمام شده و آنچه از حس و خاطره و درد و خوشی جا گذاشته باشد برای من، گفتن ندارد؛ یا بهتر: گفتنش لزومی ندارد! و اینجا، در همین جای نوشته، باید تصحیح کنم که بهتر بود به جای "حوالی ِ بهار" در بند ِ پیشین، می نوشتم "حوالی ِ نو شدن ِ سال"! چون که می دانم آنچه مردم را به وارسی گذشته وا می دارد بهاری بودن ِ روزها نیست؛ بلکه «آغاز» است که پرتاب می کند به گذشته! و من چه اندازه دوست دارم این آغاز ِ قراردادی ِ سال ِ جدید را، که پیشینیان ِ مائی که زندگی می کنیم در این محدوده ی گربه ای شکل از کره ی زمین، بر همزمانیش با آغاز ِ بهار هم نظر بوده اند. درست است که دغدغه ی عید و این حرفها ندارم اما، نمی توانم منکر ِ لذتی شوم که از دیدن ِ حس ِ این روزهای مردم توی خیابانها می برم (حاجی فیروزها را که بگذاریم کنار البته)! از دیدن ِ سبزه ها و ماهی قرمزهای کنار ِ خیابان! گلدانهای سنبل، لاله، پامچال. کیسه های دست ِ مردم و شلوغی ِ جلوی ویترینهای مغازه های کیف و کفش فروشی! خوشی ِ مردم را توی خیابان دوست دارم! جنب و جوششان را! و بهار را، خاک ِ زمین را، تازگی ِ شاخه ها را، و روشنی ِ برگها را پیش و بیش از همه ی اینها دوست دارم. انقدر که گاهی حواسم گم می شود لای بنفشه های تازه کاشته ی کنار ِ اتوبان ها! انقدر که دلم جا می ماند پیش ِ گلدانهای گل و جوانه های باز نشده! خلاصه اینکه من بهار را دوست دارم، خیلی! انقدری که پنجشنبه صبح، با روان نویس ِ بنفش برای دوستی چیزی با این مضمون نوشتم : صدای گامهای بهار را می شنوی فلانی؟! بهار را دوست دارم و آمدنش را می بینم در تمام ِ شکوفه های شکوفا نشده، جوانه های کوچکی که به تعبیر ِ من عظمت ِ فشرده شده اند در یک نقطه. بهار را دوست دارم و آمدنش را بهانه ای می دانم برای تبریک به آنهایی که دوستشان دارم.
بهار مبارکت باد ای هر آنکه این نوشته را خواندی! J

پ.ن.
پیش ترها، دوستی به من/در موردم گفته بود: "خوبیه فاطمه این است که هیچ وقت دروغ نمی گوید!" یا شاید این طور گفته بود مثلاً: "خوبیه فاطمه این است که می توانی مطمئن باشی هیچ وقت بهت دروغ نمی گوید!"
چند روزِ  پیش دوستی به من/در موردم گفت: "من یقین دارم که تو انقدر مهربانی که اگر بدانی گفتن ِ راستی کسی را آزار می دهد دروغ ... دروغ که نه! راستش را نمی گویی!"
و من این میان داشتم فکر می کردم که من عوض شده ام یا آنکه بخش های متفاوتی از من برای دو دوست  بارز شده بود!
خلاصه اینکه حالا هی من بیایم و  پیش ِ خودم و شما بگویم که قرار نیست نقب بزنیم به گذشته و این حرفها، نمی فهمم که!! J
خلاصه تر اینکه :                                                    

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار ِهر برگ
شمع روشن کرده است
همه ی چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درختِ گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی ِشب های بلند
سیلی ِسرما با تاک چه کرد
با سرو سینه ی گلهای ِسپید
نیمه شب بادِ غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم ِچمنزار ببین
و محبت را در روحِ نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دستِ تهی
روزِ میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

فریدون مشیری



نظرات

  1. مرسی فاطمه جان..این بهار و این نو شدن واین عید برتو هم مبارک.:)

    پاسخحذف
  2. I feel lonely, and I need to talk someone. I wonder who wants to be the one?

    feeling lonely, waiting for the morning, thinking of nothing.

    may I invite you to a theater, a coffee or...

    پاسخحذف
  3. این متن زیبا از زیر چشم من در رفته بود؟!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*