خشم را نباید مجالِ شُخم داد!

-          من سعی می کنم خوب باشم ، اما تو خوبی!

می دانی، بارها فکر کرده ام که چقدر فرق هست بین ِ کسی که از دیدن ِ کودکی فقیر آزار می بیند از روی نازک-دلی و دستمالی، فالی می خرد برای احتمالاً تسکین ِ رنجش ِ خودش و کسی که بی دل نازکی کمکی می کند برای خودِ خود ِ کودک... بارها فکر کرده ام و گمان می کنم دومی خوب تر است یحتمل!

باور کن بارها پیش آمده کسانی/چیزهایی آن طور نبودند که من خواسته بوده ام و من به دلخوری ِ پیش آمده، به خودم، به توقع ِ داشته ام گفته ام: "هی! آرام باش! سخت نگیر!". باور کن همین من ِ غُرغُرویی که بارها، همین جا شکایت کرده ام از زمین و زمان و بافته ام و زرت و پِرت کرده ام، پیش ِ خودم گفته ام فلانی حق دارد، فلان کار طبیعی ست، فلان چیز کوفت است! آن یکی زهر ِ مار و... بعضی وقتها اما آدم حرص اش در می آید! بعضی چیزها روی هم تل انبار می شوند انگار! تحریک ات می کنند و آستانه ی تحمل ات را پایین می کشند به زور... گاهی دلت می خواهد خیلی از آدمهای آن دانشکده را، یک جا ادب کنی! آدم هایی که شاید از فرط ِ بی کاری، یا مثلاً کنجکاوی، یا شاید حتی از روی دوستی، گند می زنند به تمام ِ چیزی به نام ِ حریم ِ خصوصی! آدم هایی که از دید ِ من آنقدر پای اشان را دراز می کنند که حالا با شجاعت که نه، با جسارت ِ تمام، ادامه ی اخبار ِ رسیده از سرویس های اطلاعاتی شان را رو در رو ازت پیگیری می کنند! می دانی؟ مهم نیست که ماجرایی که پیگیری می کنند چقدر مهم یا بی ارزش است! نکته اینجاست که شاید، شاید، شاید، کسی خیر ِ سرش مطلبی داشته باشد برای ِ مرزهای خصوصی تری...  و تو، بعد از اینکه راهی نداری برای فهماندن ِ این مطلب بهشان، سوار ِ اتوبوس می شوی و خانم کناری... خانم کناری رسماً توی گوشی ِ تو نشسته! تایپ می کنی! می بینی که همه را می خواند! معذب می شوی... پاسخ می آید... با تو می خواند کلمه به کلمه! عصبانی می شوی! انقدر که بر می گردی چیز ِ شایسته ای حواله اش بکنی... قورت می دهی حرفت را به هر بهانه ای، مهم نیست! فشار می آورند و رفتارهای بی فکر ِ خودخواهانه در یک وجب جا... پشیمان از انتخاب ِ وسیله ی حمل و نقل ِ عمومی، قصد ِ پیاده شدن می کنی هنوز به نیمه ی راه نرسیده و مجالت نمی دهند آنها که گمان می کنند ... گمان می کنند... بی خیال این سه نقطه ها همین طور خالی می مانند! و تو انگار روزنی یافته باشی برای تخلیه ی یک سری اتفاق ِ ساده ی کوچک ِ انباشته اما، صدات را بلند می کنی که: "مثل ِ احمق ها! بی مغزها" و خودت را به زور بیرون می کشی از این کُپه ی گوشتی ِ به ظاهر انسانی! و تمام ِ مسیر فکر می کنی به چیدن ِ چیزهایی کنار ِ هم که استنتاج ِ طبیعی و منطقی شان کرده ی تو باشد! مقاومت می کنی در برابر ِ "حساس شده ای" ها! فکر می کنی که "طبیعی بود"، "حق داشتم"، "کله پوک ها"!
و نهایتاً کمی مانده به نیمه شب تایپ می کنی:

دیدی من هم سعی می کنم خوب باشم؟!


پ.ن. این روزها پر توقع شده ام! دل-نازک تر هم! شاهدش اینکه انگار زودتر از کوره در می روم ...

نظرات

  1. "خوبی" به نظرم اصلاً اونطور مفهوم ساده ای که هرکسی با رجوع به وجدان یا فطرت یا ... فورا اون رو درک کنه نیست! برعکس کاملاً پیچیده است. گاهی خوب بودن ایجاب میکنه برگردی و بزنی تو گوش طرف.

    به نظرم تو خوب نبودی. خودتم میدونی که اگر خوب بودی ("درست" رفتار کرده بودی) الان خوب بودی (احساس رضایت از خودت داشتی.) نمیشه که خوب عمل کنی ولی خوب نباشی.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*