در راهِ دیروز به فردا، زیرِ درختِ زندگی ام فرود می آیم و در سایه اش...*

شهرهایی هستند توی دنیا که یک شبهایی، عصرهایی، اصلاً یک وقتهایی، خر-فهم ات می کنند که «تنهایی» آن غول ِ بی شاخ و دم ِ سهمگین ِ از تو دوری نیست که همیشه گمان می کردی. تنهایی همین چیز ِ لامصّبی ست که همه ی زندگیت را مرور می کند جلوی چشم ات. همین حسی که وادارت می کند به خواندن ِ تمام ِ دویست و چند نوشته ات، به نگاه کردن ِ تمام ِ تمام ِ عکس های هاردت. و فکر کن همین طور که عکس ها را رد می کنی می رسی به یک عکس. سه سال بزرگ تر شده ای. هر چه جان می کَنی دستهات این شکلی نمی شوند دیگر، انگشت هات زشت شدند انگار. ناخن هات هم کوتاهتر اند. انگشترت را یکی از روزهای مزخرف ِ  شهریور یا مهرِ گذشته گم کرده ای. حتی حالا، دیگر، آن کافه را با میزهای مسخره ای که جای انگشتها می ماند روش دوست نداری، با هیچ کس...
انقدر خیلی چیزها عوض شد که حالا برای اولین بار در این سالها، می بینی تیترِ نوشته ی مجله ی زیرِ دست ات را:

چه فکر می کردیم و چه بود...

انگار باید ایـــــــــــن  همه چیز بالا و پایین می شد، این همه روز شب می شد، ایـــــــــــــــن همه سکوت جریان می یافت تا... تا ببینی که آینده را نباید فکر کرد، گذشته را نباید قضاوت کرد... تا بفهمی که توفیر هست بین ِ سکوت و سکوت. که گاهی، فقط گاهی:

سکوت سرشار از سخنان ِ ناگفته است
از حرکات ِ ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ِ ما نهفته است
حقیقت ِ تو و من
و

 گاهی به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوت ِ ملال ها از راز ِ ما سخن تواند گفت

سکوت گاهی یعنی؛
من پا پس می کشم و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود.
یا تو...
و گاهی، چاره ای نیست جز سکوت:
 به سخن، یک دیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم*

شهرهایی هستند که حالیت می کنند «دلتنگی» را که هر لحظه تداعی می کند آن روز را که ایستاده بود جلوی درِ اتاقِ یکی از اساتید، طبقه ی اول ِ دانشکده، ساکت. اویی که حواس اش طبقِ معمول، بر خلاف ِ من ِ سر به هوا به زمین بود و من... من مثل ِ همیشه با یک خروار جزوه زیر ِ بغل راهرو را گز می کردم. حالت اش متلک خیز بود و به خنده گفتم: عجب آقای مودبی! خندید. بر که می گشتم یک سیب داشت، نشانم داد و گفت:
مودب که باشی سیب هم جایزه می گیری!
خندیدم! بعدتر شکایت بردم پیشش که: آقا! پس چرا ما هر چه ادب می ورزیم هیچ کس به هیچ جایش نیست؟
گفت: شیر را رام کردن آرزو باشد، نه قناری را!
دفعه ی بعد که دیدم اش – به مهر-  یک سیب از توی کیفش درآورد و داد بهم...
...تو بگو انگار من یک قناری بوده باشم با دلِ شیر...

حالا... حالا انگار این دل ِ شیر عجیب تنگ شده...
 دلم یک دورِ همی ِ بزرگ می خواهد پر از آدم (از آنها مهمانی هایی که همیشه بدم می آمد انگار!). یک دورِ همی که محمود باشد، این بار بی آن غم ِ عمیقِ نگاهش و مرا سیبِ سرخ بخواند باز! که محسن باشد و بگوید: "تو زنده ترین آدمی هستی که دیده ام" و من ذوق کنم هر بار از تکرار ِ آن «سیب» و «زنده» در ذهنم! که روزبهان باشد و به رسم ِ پنج شش سال ِ قبل بخواند آن شعرِ جواد(!) را که اسم ِ مرا جایگزین ِ «آمنه» می کرد توش! باشد و بنشینیم با هم حرف بزنیم در مورد ِ هنر، شعر! و مادرش باشد و مرا سفت در آغوش بگیرد و باز یکی از آن دستبندهای رنگی برام درست کند و من هی فکر کنم که چه رفیق بوده  روزبهان درطول ِ شش سال! تارا باشد و دردِ دل کنیم. از آن حرفهای کوچک ِ طولانی بزنیم. تارا باشد و با سینا مخ ِ هم را بخورند و من در سکوت، فقط گوش دهم این بار! سمیه باشد و سعیده، با سارا، یک دنیا حرف ِ زنانه بزیم از ریاضیات و منطق. شایا باشد با ماشین اش شاپور و بخندیم به آن لیوانِ  نسکافه ای که خالی کردم روش، جلوی دفترِ بسیج ِ دانشکده. سجاد باشد؛ توی یک چهارچوب مثلاً! از دور سلام کند مثل ِ همیشه: دست به سینه، با گردنی زاویه دار به پایین. آرمیتا باشد. مریم باشد و برام بگوید از دخترکی که دوست دارد داشته باشد... همان دختر ِ مو فرفریِ بی بابا... شاهین باشد و قند را بزند توی چای اش پیش از خوردن. هی الکی پیشِ خودش ببافد و فکر کند که من آدم ِ باحالی هستم و من بخندم به ترکی حرف زدن اش!
افشین باشد... افشین باشد با یک سیب...
و بخواند برایم شعرِ «رسالت رفتن است» اش را،
پنجاه بار،
 ومن  فکر کنم به دلپذیری ِ اتفاقی نبودنِ نام ها در شعر...
و هدیه باشد و بگوید:
" فاطمه، چه بزرگ شدیم، نه؟ "
و من باشم...

* سروده‌هایی از: مارگوت بیکل
ترجمه و صدای: احمد شاملو

نظرات

  1. از سینای بسیار دوری یاد کردی! خداوند همه ی رفتگان بیامرزد! می شناختمش!
    سینا :)

    پاسخحذف
  2. و از خاطره های اون سینا با جمعی از آدم ها یاد کردی. من راضی ترم که بگم یادش بخیر اون روزها. دوست دارم اون خاطرات رو. بی هیچ تحریف. آدمها با شخصیت های اون دوره شون رو. دلم تنگ آن روزهاتون شده.
    تارا :(

    پاسخحذف
  3. تو اگر بدونی من چقدر دلم برای خل گری ها و حرف زدنت تنگ شده خانوم ریاضی دان! :*

    پاسخحذف
  4. سینا, من در مورد اون سینا فقط گفتم با تارا مخ هم و می خوردن. مخ خوردن که خدا بیامرز نشده! هنوزم می تونید مخ بخورید هر دو تون, با محتوای متفاوت البته! :پی :))

    تارا,
    جمع کن او دو نقطه پرانتزِ برعکس رو! :) :*
    تو هم عوض شدی, من هم عوض شدم, روزبهان نیز هم! و دلتنگی هم پدیده ای انسانیه که به نظرم هر کی دلتنگ نمی شه یه چی توش خرابه! :)
    زمستون میریم ایران یه روز قرار می ذاریم می ریم خونه روزبهان اینا هی وِر وِر می کنیم! شاید اصن تئاتری, کافه ای, چیزی! :دی

    محسن,
    من هم! کلی مرسی!:*

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*