به ساعت ِ اینجا می خوابم و به ساعت ِ آنجا بیدار می شوم

واقعیتش این است که چند روزیست ذهن ام درگیر ِ نوشتن ِ این نوشته ای ست که آغازش کردم و هر بار تنبلی  و نا توانیِ مبارزه با اینرسی ِ "بنویسم که چه؟" یا مثلاً "از کجا شروع باید کرد؟"  مانع شده. راستش در این تقریباً دو هفته ای که اینجا هستم، آدم های زیادی، از مامان و استاد راهنما گرفته تا رفقا، از اوضاع پرسیده اند و اینکه اینجا چطور است و هر بار بُلدترین چیزی که به ذهنم رسیده این بوده: "انگار که همه جای دنیا یک طور باشد!"!  می دانی؟ از این «یک طور» بودن قطعاً منظورم این نیست که همه جای دنیا شبیه ِ هم است. من، به اندازه ی این دو هفته ای که اینجا بوده ام، کلی چیز ِ تازه دیده ام. دانشگاه، برای من ای که تقریباً همه ی انگیزه ی آمدنم کار کردن با فلان استاد و نشستن سر ِ کلاس ِ آن یکی استاد بود به اندازه ی کافی جذابیت دارد که مرا، موقت هم که هست، غرق در خودش کند. حضور ِ کلی آدم ِ اصطلاحاً کلفت ِ  رشته ی من به فاصله ی چند اتاق این طرف تر و آن طرف تر؛ دَم و دستگاه و امکانات ِ موجود، به شدت هیجان انگیز است. خود ِ شهر هم، به عنوان ِ شهری  با کلی کانال و پارک و رودخانه و گل و بلبل و پرنده و جهنده، برای من ِ شیفته ی دشت و دَمَن، کلی چیز دارد برای کشف و دیدن و لذت بردن. لِوِل ِ شعور ِ اجتماعی ِ مردم، یعنی به گمانم دانستن ِ آداب ِ زندگی ِ دسته جمعی هم به نظر بالا تر از شهریست که من از آن آمده ام و قطعاً توان ِ مقایسه هم نیست که نوع ِ زندگی و امکانات به کل تفاوت می کند. نکات ِ جالبی هم وجود دارد؛ مثلاً اینجا خیابان ها عموماً موازی نیستند. اشتباهِ بزرگی مرتکب می شوید اگر برای میان بر زدن بپیچید توی خیابانی و ... بله! مثل ِ خر در گِل می مانید و از آنجا که هوا هم عموماً ابری ست و غالباً بارانی هم می بارد، پُرسان پُرسان و خیس آدرس را از مردم ِ خوش برخورد می پرسید و یکی دو روزی طول می کشد تا بفهمید اینجا  G ها و X  ها "خ" تلفظ می شوند و ... ساختمان ها هم کلی شبیه ِ هم اند و جالب است که یک ساختمان ِ سه طبقه سه تا درِ ورودی دارد انگار! که احتمالاً آدمها به حریم ِ هم وارد نشوند. خلاصه کلی چیزِ خوب هست  که می شود دوست داشت. چیزی مثل ِ یک شب داستان خوانی به زبان ِ انگلیسی که کلی آدم از جاهای مختلف ِدنیا ساکن در این شهر اما، دور ِ هم جمع می شوند و داستان تعریف می کنند برای هم!
منتها حکایتِ «یک طور» بودن حکایت ِ دیگری ست.  تهران که بودم، جایی میانه ی پروسه ی اپلای کردن،  به این مساله فکر می کردم که نکند به جایی رسیدم که فقط به دنبال ِ باز شدن ِ دری هستم بی آنکه برایم موجودی ِ پشت ِ در اهمیتی داشته باشد. این روزها اینجا بیشتر فکر می کنم. می دانی؟ آنچه که به نظرم همه جا را «یک طور» می کند مساله ی «هزینه» است.  یک چیزهایی را می دهی تا چیزهای دیگری به دست آید.  برای بودن با آنها که دوستشان داری باید قید ِ درس خواندن در یک دانشگاه ِ خوب را بزنی. برای دیدن ِ اساتید و دانشمندان ِ رشته ی مورد ِ علاقه و کار کردن باهاشان باید عزیزانِ زندگی ت را نبینی. باید به هوای بارانی، میوه های بد مزه، زبان ِ خشن عادت کنی اینجا! باید آنجا به شلوغی ِ خیابان ها، آلودگی ِ هوا و نوع لباسها عادت می کردی سالها... می دانی؟ انگار همیشه برای «بودن» باید «نبودن» را تجربه کرد.  می خواهم بگویم انگار که همومورفیسمی همه ی شهرهای جهان را یکریخت کرده! آنجا اگر آدمها سر ِ یک تصادف ِ احمقانه دعوا می کردند، اینجا یکشنبه شبی، جلوی یک بار، دو تا آدم ِ مست به جان ِ هم افتادند! می خواهم بگویم که مساله ی آزادی در ایران، قطع ِ یک بورسیه ی دولتی ِ دانشگاه های هلند برای دانشجویان ِ خارجی، ویزای غیر ِ مالتی ِ آمریکا برای دانشجویان ِ ایرانی و وضعیت ِ شهریه ی  دانشگاه های انگلیس برای دانشجویان ِ بین المللی، می تواند به یک اندازه رقت بار باشد! می خواهم بگویم که :
هر جا، هم «خوب» است هم «بد»!
هر جا هم «هست» هم «نیست»!
می خواهم بگویم:
همه ی شهرهای دنیا، یک طور است انگار!
پ.ن. این روزها چندین بار مسافر کوچولوی شاملو را گوش داده ام و نمی دانم  کیفی بودنِ جملات ِ آخرِ نوشته ام، ارزش ندادن به «بود» ها و «نبود» ها و سبک و سنگین نکردنشان از ارادت ام به این بخشِ داستان آب می خورَد یا نه!
 به خاطرِ آدم بزرگهاست که در بابِ اخترک ِ 612 به این جزئیات می چسبم یا حتی شماره شو می گم. چون اونا عاشق ِ عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یه دوست ِ تازه حرف بزنی هیچ وقت ازتون راجع به چیزای اساسی سوال نمی کنن؛ هیچ وقت نمی پرسن آهنگ ِ صداش چه طوره، چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره، پروانه جمع می کنه یا نه؟ می پرسن چند سالشه، چند تا برادر داره، وزنش چقدره، پدرش چقدر حقوق می گیره؟ و تازه بعد از پرسیدن ِ این سوالهاست که خیال می کنن طرف رو شناختن! اگه به آدم بزرگها بگید یه خونه ی قشنگ دیدم از آجر ِ قرمز که پنجره هاش غرق ِ گل ِ شمعدونی و بوم اش پر از کبوتر بود، محاله بتون مجسم اش کنن. باید حتماً بهشون گفت یه خونه ی چند میلیون تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که : وااای! چه قشنگ!
یا مثلاً اگه بهشون بگین که دلیل ِ وجود ِ امیرکوچولو اینه که تو دل برو بود، می خندید و دلش یه برّه می خواست و برّه خواستن خودش بهترین دلیل  واسه وجود داشتن ِ هر کسیه، شونه بالا می ندازن و باهاتون عین ِ بچه ها رفتار می کنن! اما اگه بهشون بگین سیاره ای که ازش اومده بود اخترک ِ بِ 612 است،  بی معطلی قبول می کنن و دیگه هزار جور چیز ازتون نمی پرسن! اینجورین دیگه! نباید ازشون دلخور شد! بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشن!

نظرات

  1. چه عجیب که اصلاً نمی فهمم چی می گی!‌ مهاجرت برایِ من دور شدن از (تقریباً) همه ی اون چیزایی که دوستشون نداشتم و نزدیک شدن به (تقریباً) همه ی اونایی که می خواستم بود! یقیناً عاشقِ پولِ زیاد دادن به دانشگاه نیستم. ولی به نظرم در برابرِ این همه چیزی که به دست آوردم اصلاً قابلِ مقایسه نیست!
    سینا

    پاسخحذف
  2. ‫خانوم فاطمه‬
    ‫خانوم فاطمه‬
    ‫فداتون بشم‬
    ‫هستین؟‬
    ‫من چرا هر بار که مطلب های شما رو می خونم تو وبلاگتون، عاشقتون می شم‬;)
    3>

    پاسخحذف
  3. این روزها همه اش یاد پارسال و این روزهایش می افتم و برات خوشحال می شم. بقیه چیزها هم کم کم رو به راه می شه!

    پاسخحذف
  4. سینا،

    به گمانم خیلی هم عجیب نیست که حرف ِ هم رو نمی فهمیم! :پی :)

    >>یقیناً عاشقِ پولِ زیاد دادن به دانشگاه نیستم. ولی به نظرم در برابرِ این همه چیزی که به دست آوردم اصلاً قابلِ مقایسه نیست!

    در این عبارت دقیقاً کاری رو کردی که من در پی نوشت گفتم که انجام اش ندادم توی این نوشته. من نخواستم وزن بدم به چیزهایی که به دست میارم و اونهایی که از دست می دم. که حتی اگر وزن هم قرار بود بدم باز ممکن بود با تابع ِ وزن دهیم مشکل داشته باشی.

    >>مهاجرت برایِ من دور شدن از (تقریباً) همه ی اون چیزایی که دوستشون نداشتم و نزدیک شدن به (تقریباً) همه ی اونایی که می خواستم بود!

    عبارت ِ من اینه اگر کمکی می کنه این صورت بندی: مهاجرت برای من از دست دادن ِ «بخشی» از چیزهاییِ که دوست دارم برای رسیدن به «بخش»ِ دیگری از آنچه دوست دارم.

    پاسخحذف
  5. ت.ر.

    خانوم
    خانوم
    خانوم
    بسی خنده رفت ما را از این حسن نظر شما!;)

    پاسخحذف
  6. من باهات موافقم فاطمه. درباره اینکه همه شهرها یه جورایی یکریخت هستن (; منم یه حسایی شبیه اینایی که گفتی داشتم (دارم).

    پاسخحذف
  7. نوشتت و بسیار دوست می دارم.
    به نظرم مهاجرت شجاعتی میخواد که من خیلی ندارم.

    پاسخحذف
  8. هرکجاهستم باشم
    آسمان مال من است...
    .
    .
    .
    انگار..

    پاسخحذف
  9. سلام
    حدود 2 سال قبل در صفحه فیس بوکم مطلبی نوشتم که برای به دست آوردن هر چیز باید چیز هائی را از دست داد آن موقع شما شاید به درست نقدی بر ان وارد دانستید که ادامه آن را به فرصتی دیگر موکول کردیم
    شاید امروز همان موقعیت باشد
    موقیت مطلق شما و مطالبی که نوشته می شود با انچه از لابلای کتاب ها نوشته می شود به کلی با هم متفاوت است
    همیشه سربلند باشید
    اردتنمند

    پاسخحذف
  10. خوشحالم که بالاخره این فیلترشکن من درست کار کرد که دوباره بیام اینجا. فکر میکنم تا وقتی کفه ی ترازو در جهت رفتن، سنگین نشه، مهاجرتی انجام نمیشه.
    در هر صورت تصمیمی که تو گرفتی شجاعت زیادی میخواد و امیدوارم تصمیم شجاعانه ات نتایجی بسیار بهتر از تصورت به دنبال داشته باشه.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*