برای نیاز

تو فکر کن نصفه شبی از خواب بپری و خوابت یادت نمانده باشد و فقط حسِ ناخوشایندی فراگرفته باشدت با اندکی سوزش حوالی ِ عضوی به نامِ معده. بعد درِ لپ تاپِ قراضه ات را باز کنی، بروی توی صفحه ی فیس بوک، کلیک کنی روی لینکِ دوستانِ کنارِ صفحه ی شخصی ات و از بالا شروع کنی به پاک کردن ووقتی 40 نفرِ دیگر را علاوه بر100 و خُرده ای نفر ِ چند روزِ گذشته پاک کردی، صفحه را ببندی و پیشِ خودت فکر کنی که:
احتمالاً این درست است که ماجرا سیاه و سفید نیست. که آدم ِ «خوب» و آدمِ «بد» نداریم اما؛
انگار
آدمِ خطرناک، چرا!
آدمِ مریض، زیاد!
و آدم هایی که آزار دهند (تو را).
 انگار که توی خواب به تو الهام شده باشد که: صرف کردن «آدمیت» آن چنان که بابِ میلِ تو باشد سخت شده این روزها.
و می دانی دردناکی ِ ماجرا برای من کجاست؟
 وقتی که اینطور می شوم، وقتی به گمانم آدمیت و دوستی تار می شود. وقتی زیرِ پوستم خشمگینم از ترس ِ آدمها، از دروغ، از خشونت های نرمِ شیک و هر مزخرفِ این چنینی، دیوانه می شوم... خشم ام انگار مرا و  تنها مرا نشانه می رود هربار. انگار بیخِ گلویم را می گیرد که حالیم کند:

ببین، تو هم مثلِ همه!
و من عصبی می شوم از خودم... دوست ندارم خودم را با آن خشم... باز دلم می سوزد برای آدمها... برای همه ی آدمها... برای خودم، و این بار برای آنان که آنفرندشان کردم.
دوباره صفحه ی فیس بوک را باز می کنم و همه ی غیرِ-دوست شده ها را بِلاک می کنم. که ندادند حذف شدند. که ندانند تمایلی نبوده برای حفظشان در یک لیست ِ احمقانه ی مزخرف.
 که مثلاً به خیالِ خودم اخلاقی تر رفتار کرده باشم با حجمی به نام ِ «انسان»!

من می دانم،
آدم گاهی خسته می شود،
آدم گاهی حوصله ندارد،
آدم گاهی  چِت می کند حتی،
و شاید مثلِ حالای  من

 «آدم»
دیوانه باشد... 

نظرات

  1. دوست عزیز، بی خیال

    پاسخحذف
  2. دختر جان، وبلاگم کامنت تو را کم دارد. منتظرم. منتظرم تا احساسات تو را بشنوم و صدای فکر تو را برانگیزم.

    پاسخحذف
  3. به دلایلی مشابه اینهایی که گفتی، من هم خل شدم و حداقل فعلا پستهای وبلاگم رو حذف کردم. دیشب که اومدم اینجا و خوندم دلم گرفت. هم برای تو و هم برای خودم و هم برای همه ی آدمها!
    امیدوارم زود ِ زود حالت خوب شه دختر.

    پاسخحذف
  4. آشنا جان,
    منِ بیچاره ازکجا باید بفهمم شما کدام یک از آشناهایی که سر بزنم به وبلاگتان و نظر بگذارم, ها؟ :پی

    بهار,
    بله بله! وبلاگ شما را نظاره کرده ایم دختر جان! :)
    دلتان نگیرد بی زحمت! دلِ ما هم یواش یواش دارد باز می شود! ;)
    مردم این طوری اند دیگر. یا از بی محلی کردن می روند روی اعصاب, یا از فضولی و دخالت و خنگ بازی و دروغ گفتن و ادا در آوردن و یک خروار چیزِ دیگر! باور کن! کلا توانمندی ِ آدمیزاد برای "روی اعصابِ هم نوع رفتن"از هر قابلیت ایش تکامل یافته تر است! به جانِ خودم! :پی
    شما هم بنویس. این رفتن ها و ننوشتن ها نه دلگیری ِ تو را درست می کند و نه حواسِ آدم جماعت را جمع! ;)

    پاسخحذف
  5. برای رفع دلگیری یا جمع کردن حواس آدمها نبود که رفتم!
    رفتم که تجدید قوا کنم برای دوباره کنار آمدن با آدمها!

    پاسخحذف
  6. فاطمه

    من چه جوری می تونم این همه آدم فضول رو از تو فیس بوک م حذف کنم؟ :پی من گزینه بلاک رو پیدا نکردم. کجاش ه؟ ;)

    پاسخحذف
  7. آدم اصلا گاهی نیاز دارد به دیوانه شدن!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*