حقا که بر «او» عشق سزاوار بُود*

شب زیر توییتِ دوستی که نوشته بود پروسه‌ای برایش هراه با درد و غم است چون که شکست‌هایش را به یادش می‌آورد نوشته بودم «بیشترِ پروسه‌های زندگیِ‌ منم معمولا همین‌جورین متاسفانه!‌»٬‌ و موقعِ نوشتن ناراحتیِ از دست‌دادنِ ددلاینِ مقاله و استرسِ ‌تمام نشدنِ پایان‌نامه‌ی لعنتی به خاطرِ استاندارد‌های سربه‌فلک‌ کشیده‌ی استاد راهنما و خستگیِ‌ سا‌ل‌ها مرخصیِ بی‌دغدغه نداشتن پسِ ذهنم بود.

صبح که کامنتم را دید زنگ زد و کلی حرف زد. بعد گفت حواست هست که زندگی مسابقه نیست؟ گفت یکم فاصله بگیر و به خودت نگاه کن. نه به دستاورد‌های بیرونیت٬ به خودت٬ به چیزی که ساختی٬ به کسی که هستی! گفت از «شکست» حرف زدن خنده‌دار نیست؟ 

من؟ دوست داشتم موقعی که این‌ها را می‌گفت نگاهم بی واسطه‌ی صفحه‌ی گوشی دوخته‌شود به چشم‌هاش و همه‌ی آن اطمینان و مهر جان و تنم را تسخیر کند.






*عنصری 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*