چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل/ستاره چین برکه های شب شدم*


یک طورهای عجیبی شده ام انگار: شبیه ِ یک خورجینِ متحرک از جملات ِ ننوشته ی گفته و نگفته شده! پیش تر ها گفته بودم به گمانم٬ سکوتم یا از سرِ ناخوشیِ زیاد است و یا از سرِ آرامش!‌ این بار ناخوش نیستم. به گمانم بشود گفت آرامم! منتها ننوشتن ام نمی دانم ریشه در تنبلی٬ ترس٬ نا آشنایی با کی بردِ این لپ تاپِ جدید دارد یا هزار و یک چیزِ دیگر. هر روز کلی چیز عبور که نه٬ می چسبد به حجمِ درهم ِ ذهنم که خیالم را حتی بیشتر از قبل راهیِ ترکستان می کند.
مثلا آن بالای مغزم٬ ‌سمتِ چپ٬ می خواهد بگوید:
گاهی چیدمانِ زمان و مکان آن قدر نامنصفانه است که تنها نشانه از حضورِ فیزیکیِ یک پدر٬ یک شوهر٬ یک دوست٬ یک عشق٬ یک «مرد» در خانه ای می شود حضورِ موهای فرِ ریزی روی سرامیکهای سفید و سطوحِ روشن ِ‌خانه...
آن پایین نوشته:
این برفِ سردِ زمختِ امروز چه بر سرِ ساقه ها و برگهای تازه از خاک در آمده ی  نرگس های میان ِ چمن های شهر خواهد آورد؟ برگها و ساقه های چند سانتی که نمی دانی چند نفرِ دیگر هم توی شهر چون تو حواسشان هست به روزشماریِ بازشندشان! برگهای نازکی که وسوسه ی خریدِ یک گلدان ِ نرگس را به جان ات انداختند بعد از تصمیم ات برای نخریدنِ گل بابتِ اینکه نمی دانی گلهای قبلی به خاطرِ‌سرمای خانه زود پژمردند یا گرما...
و می خری گلدان را و می شماری غنچه هاش را به محضِ شکل گرفتن و برجسته شدن! و می دانی این گلها با آن نرگسهای کوچکِ بو دارِ نوستالژیک ِچهارراههای تهران و چراغ قرمزهاش فرق می کنند. و می دانی که گلدان چقدر با گلِ بی خاک فرق میکند...که گلدان را می بینی هر روز به امید ِ رویش و گل را بی خاک٬ انتظارِ مردن می کشی هر لحظه...
یک جا هم حفره ای درست شده که می خواهد یوتیوب را ببلعد در خود بس که لا مصب همه چیز دارد و با آهنگهاش پرت ات می کند به چند سالگی و برنامه کودک و یا چند ده سالگی و خیابان ِ ولیعصر و یا شاید پیاده روی های انقلاب تا فردوسی...
چیزهای دیگری هم هست توی لایه های عمیق تر... مثلِ احساسم موقعِ نشستن روی صندلیِ‌۳۹آی بویینگِ ۷۷۷ شرکتِ هواپیمایی ِ کی ال ام به مقصدِ تهران. حسی که دنبالِ واژه ی «خانه» می گشت...حسی که ناشی از وا ماندن ِ میان انتخاب ِ واژه ی «رفتن» و «آمدن» بود برای توصیفِ وضعیت! حسی که بعد از سه هفته غلیظ تر شده بود موقعِ برگشت٬ روی صندلی ۳۱ آی فلان به مقصدِ آمستردام...
حسی که فریاد می زد ببین٬ فلانی! حالا دیگر نه «اینجایی» ای و نه «آنجایی»!

و یک خروار چیزِ‌دیگر. بیا دست کن توی خورجین و بخوان چیزی را که در آوردی.
چی؟ بلند تر لطفا!
...
آها! بله! می بینی؟ داشتم فکر می کردم به «خوبی» به «خوب بودن»٬‌«آدمیت» کردن... به اینکه کی و کجا باید خط کشید بین «خود» و «مردم»؟ کی باید «من» و «آنها» کرد؟ به اینکه خوب بودن گاهی آسان ترین و خوشایند ترین کارِ‌دنیاست مثلِ وقتی که چند روز بعد از فوت ِ مادربزرگ٬ شاید موقعی که حتی پدر هم توی این وضعیت ِ گل و بلبل ِ‌اقتصادی ِ مملکت به اجاره دادنِ واحدی که چند سالی دستِ مادربزرگ بود طی چند ماهِ آینده فکر می کند٬ مامان رو به عمه ها موقع ِ خداحافظی می گوید که:‌ «کلیدِ‌ بالا اینجاست و درش باز است برای هر وقت که دلتان گرفت و خواستید بروید آنجا٬ برای هر وقت که دوست داشتید به یادِ قدیم جمع شوید آنجا»

به اینکه خوب بودن گاهی سخت ترین و غیرِ طبیعی ترین کارِ دنیاست مثلِ‌ وقتی که باید حق بدهم به خیلی ها و تلخ نشوم به کلام و رفتار مقابلِ‌ خیلی چیزها...
جاهای عمیقِ‌ حتی وسیعی از حواسم هم درگیر است. جمعِ‌ این واقعیت که همه جای دنیا مزخرف است و فرقِ اینجا با آنجا تنها فاصله ات از سرچشمه هاست! اینکه همین تو٬ یا خیلی ها بهتر از تو٬ اگر اینجا نبودی٬ کسی برای کنفرانسی که سخنرانی نداری توش و هنوز ویزای رفتن به مملکت اش را هم نداری٬ بلیط هر هواپیمایی که بخواهی را رزرو نمی کرد و کلی با عزت و احترام نمی گفت٬ خانومِ‌ فلانی ٬‌اگر خدای نکرده مشکلی برای ویزاتان پیش آمد٬ تمامِ هزینه ی کنسلی ِ بلیط را هم خودمان پرداخت خواهیم کرد. می دانی؟ احترام خوب است... تحویل گرفته شدن شدیدا دلچسب است٬ منتها می دانی دردِ این همه محبت کجاست؟ اینکه اینها به خاطرِ تو و رزومه و این کوفت ها نیست که اینطور رفتار می کنند باهات. به خاطرِ اسمِ استاد راهنمات است و توی این دنیای پریشانی که هیچ چیزش انگار سرِ جایش نیست٬ از کجا معلوم که کسِ‌ دیگری جایی دیگر با سوپروایزری دیگر٬‌ محق تر از تو نباشد برای اینها؟! نمی دانم! شاید چرت و پرت می بافم!‌ شاید حالا که اینجام ژست و کلاسِ‌ انسانیت و حق و اینها گرفته ام!‌ نمی دانم!‌ به گمانم خیلی هم بعید نیست! ‌مهم هم حتی نیست! فقط خواستم از بودنشان بگویم که شاید آن را هم بهتر بود نمی گفتم...

می بینی؟ به گمانم تمامِ این شاید هاست که باز می داردم از نوشتن... 

* فروغ فرخزاد


نظرات

  1. فاطمه،

    به نظرم این شاید ها خیلی وقت ها ته های خوبی دارن.
    این غم های پشت ش یه جور صیقل می ده حس آدم رو. دقیق نمی دونم چی به چی ه. اما بعد از تموم شدنشون آدم رهاتر ه.

    >:)<

    پاسخحذف
  2. در را باز کرد، و خانه ي سرد خالي را ديد.
    کاش مردي آنجا بود و آتشي گرم مي افروخت. آتشي که جانش دهد، و برهاندش از اين همه کوشش براي آينده اي که با کنون هيچ تفاوتي نخواهد داشت.

    به خودش نگريست، به تنش، به لبخندش، به زيبايي اش، و به گرماي درونش! به اين که کسي نبود تا او را از همه آنها سيراب کند!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*