«تمام»

خسته بود. گفت که دراز می کشد تا من و «او» برویم دانشگاه و برگردیم. وقتی که برگشتیم نشسته بود روی کاناپه ی توی هال. دنبالم آمد آشپزخانه و یواش گفت که دوست‌پسرِ سابقش ازدواج کرده. 

توی چند سالی که از تمام شدن رابطه شان گذشته بود و از ایران رفته بود هیچ وقت برنگشته بود و حرف نزده بود راجع بهش. ایران رفتن ها و ملاقاتش با رفقا محدود بود و خارج از دایره ی دوستان مشترکشان. بعد٬ چندماه که از پاراگرافِ قبل گذشت٬ از سفر ایران که برگشت٬ بهم گفت که پسر را دیده و حرف زده اند در موردِ تمام چیزهایی که همه ی این سالها اذیتش کرده. و حالا٬ خوب و «سبک» شده از حرفهایی که سنگینیِ نزدنشان همراهش بوده.

وقت های زیادی فکر می کنم که کارآمدترین شکلِ‌ «تمام کردن» چطوریست؟ شکلی که خشونتِ آشکار و پنهان نداشته باشد! محترم باشد و آدمها را هم گیر نیندازد توی گودال کِش آمدنِ‌ یک طرفه ی احترام! فکر می کنم که می شود دو تا آدم با هم٬ روی یک نقطه که نه٬ اما توی بازه ی  «کوتاهی» از زمان٬ به این نتیجه برسند که «تمام»؟ می شود که فرسوده نکرد «مهر و انسان» را و خروار خروار سوالِ‌ بی جواب درست نکرد برای ذهن و «تمام»؟ می شود که یکی نگذارد و برود و دستِ تمنای دیگری از گورِ رابطه بیرون نمانَد و «تمام»؟  

می شود که قرن ها زمان لازم نباشد برای باور کردنِ «تمام»؟

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*