بهش ایمیل زدند که یکی از سخنران های هندی-آلمانیِ کنفرانس بین المللی تهران ضمن  عذرخواهی سفرش به تهران را کنسل کرده به خاطر اینکه باید چندماهِ بعد بابتِ یک کارگاه تابستانی برود آمریکا و سفرش به ایران باعث می شود که پروسه ی درخواست ویزای آمریکاش طولانی و پیچیده شود. از «او» خواسته بودند که یک سخنرانِ جایگزین معرفی کند. وقتی داشتیم با هم ایمیل را می خواندیم و دعوتنامه آماده می کردیم برای سخنران جایگزین گفت که جدی جدی آمریکا را تحریم کنیم. قبلا هم البته٬ توی این چند سالی که اروپا زندگی می کنیم٬ بابتِ کیفیتِ رزومه ی کاریش بارها به عنوانِ «سخنران مدعو» دعوت شده بود به کنفرانس های بین المللی که بعضا در ایالات متحده برگزار می شدند و علی رغم اینکه تمام هزینه های سفرش را متقبل می شدند هیچ وقت نرفته بود. خندید و به شوخی گفت اینبار اگر دعوتم کنند می گویم که می خواهم به لیبی و سوریه سفر کنم و ویزای آمریکا توی پاسپورتم دردسرساز می شود برام. 

یک روزی قدیم تر ها٬ وقتی که قرار بود به فکر شغل برای بعد از دوره ی دکتری باشیم٬ نشستیم و صاف و روشن و شفاف حرف زدیم که آمریکا قطعا * توی لیست جاهایی که  اپلای می کنیم نیست. چرا؟ هر کداممان دلایل ریز و درشت خودمان را داشتیم و یکی از مهمترین هاش شاید همین برخورد توهین آمیز و برای ما غیر قابل توجیه آن ممکلت برای صدور مجوز ورود بود... نظام سرمایه داری و مصرف گرایی و رییس بازی بین المللی شان را که بگذاریم کنار٬ توی کَتِمان نمی رفت که بخش قابل توجهی از مالیات پرداختی ِ شهروندان مستقیم صرف هزینه های نظامی شود... 


چند روز پیش‌ها بهش گفتم «غ» را یادت هست؟ که برات تعریف کرده بودم لندن و نیویورک زندگی کرده و حقوق خوانده و توی یکی از سفرهاش به تهران دستگیر و زندانی شده؟ گفتم که حالا ایران کار و زندگی می کند (با اینکه ممنوع الخروج نیست) و چقدر دوست دارم حالش را که از توی دفتر شیک و ژیگولی در لندن یا نیوورک در مورد زنان ایران و بچه های کار و زندانیان سیاسی حرف نمی زند....

امروز صبح٬ وقتی که از دفترِ امور مهاجرین بیرون آمدم و شماره اش را گرفتم و وسطِ‌ میدان اصلیِ شهر زدم زیر گریه که لعنتی ها گفته اند ببخشید ها٬ این ویزای موقت (تا صدور کارت اقامت) برای برگشتن از ایران کار نمی کند و فقط مال اتحادیه اروپاست٬ وقتی که اشک ریختم و فحش دادم به تمام اداره های مهاجرت دنیا و دلم ریخت برای سفر و تهران و دلتنگی و سخنرانی٬ به جای این که بگوید گور باباشان٬ بی خیال٬ حالا دو ماه دیرتر می رویم تهران٬ یا مثلا بگوید اصلا به جای تهران تعطیلات می رویم لیزبون٬ یا تِنِریف٬ یا...٬ گفت که فدای سرت٬ می رویم تهران و انقدر می مانیم تا ویزای برگشتت بیاید٬ گفت که اصلا خواستی می رویم می مانیم همان جا٬ ها؟!‌ خندید که پول ها را در بیاورم از حساب؟‌ بسپارم برایمان کار پیدا کنند؟ 

امروز عصر٬ همین حالا٬همین طور که نشسته ام توی آفیس و هنوز بغضِ‌ از صبح مانده ی تهِ گلوم عمقِ‌چشم هام را خیس می کند٬زنگ می زنم به سفارت ایران در فرانکفورت٬ سلام می کنم و صدایی از پست خط فارسی می گوید:

«جانم٬ بفرمایید!»

 من؟ فکر می کنم به «او»٬
و اینکه چه خوب است٬
و اینکه چه خوب که هست و فکر می کند به رفتن. به یک هویی زدن زیر کاسه و کوزه ی همه چیز... 







* قطعا؟‌ فعلا؟ 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*