بهار را نمی شود نادیده گرفت...

باز هم همان جمله ی تکراری: خیلی وقت است می خواهم بنویسم و ...
می خواستم از ژاپن بنویسم و اینکه سفرِ خوبی بود و مردمانِ عجیبی بودند و من دوست دارم اشان با تمامِ تفاوت هایی که به نظرم آمد داشتیم با هم... خواستم بنویسم از این چیزهایی که گوشه ی دفترم سرِ سمینارها می نوشتم  تا یادم نرود و بگویمشان برای شما٬ مثلا:
کالری نوشته شده روی بسته ی کیت کت و همه غذاها٬
بوی ماهی٬
مردهای اِوا٬
لباسِ خانوم ها...
خواستم بنویسم از کَسِ جدیدی که آنجا توی خودم پیداش کردم و دوستش داشتم و خوشحال بودم/هستم از بودن اش. فرصت نشد بنویسم اش وقتی که داغ بود٬ وقتی که داغ بودم... و بعد تر هم طبقِ معمول از دهن افتاد.
خواستم بنویسم از سالی که رفت و بهار و سال ِ نو... از اینکه امسال سومین سالی ست که موقعِ بهار وبلاگ دارم و دو سالِ پیش چیز می نوشتم و منتظر می شدم تا ساعت بگذرد و بگذرد و من آپلود کنم نوشته ام را به محضِ رسیدنِ بهار و بگویم که چه خرسندم از آسمان به خاطرِ این فصل و دیوانه ی زمین می شوم به خاطرِ سبزه و جوانه و گل... امسال ولی نمی دانم با آنکه موقعِ سفر رفتن نگرانِ باز شدنِ نرگس ها و لاله های میدانهای شهر و ندیدنشان بودم٬ حسِ بهار و آمدن اش را نداشتم... فکر کردم  نکند دیگر آنقدر بِکر نباشم که دیدنِ گل٬ آسمانِ صاف و یک نسیم خنک٬ به هیجان نیاوَرَدم. نکند که می شود بهار را هم فراموش کرد؟!
 حواسم رفت پیِ وابستگیِ یک چیزهایی به جغرافیا... مثلا این جا جمعه خیلی زود جایش را داد به یکشنبه٬ خیلی زود... مثلا  اینکه آنجا احتمالا عید و هفت سین و این حرفها حواست را جمعِ بهار می کند و اینجا بس  که زمین لامصب تقریبا همیشه سبز است و گل ها یکی دو هفته ای می شود در آمده اند٬حواست جمع نشده ...بله! همین است٬ وگرنه تو هنوز هم همانی که با یک گلدانِ پامچال و یک دسته لاله انگار حیات و هیجان به خانه ات سرازیر می شود٬‌یک هو ... 
می دانی؟ تمامِ خطوطِ بالا را نوشتم تا بگویم که صبحِ روزِ عید یکی از بد ترین روزهای اینجا بود برایم... صبح٬ توی فیس بوک٬عکس ها٬ آدم ها٬ خیال ها٬ با هم... یک جورهایی انگار این طور به نظرم رسید که حواسِ هیچ کس به من نیست٬ انگار که گم شده باشم جایِ دورافتاده ای از دنیا٬‌انگار که آدم ها٬ دوست ها٬ فامیل٬ هر کسی اصلا٬ حواسش گرمِ چیزی ست که اشتراکش با من تهی می شود و ...
 اوضاع به سامان شد بعد از شاید یکی دوساعت... دو مکالمه ی تلفنیِ خوب و کمی بعد تر یک جلسه ی خوشایند با استاد راهنما و انگار به ثمر رسیدنِ کاری که می کردم در روزِ اولِ سالِ جدید... ایمیلِ نیما٬ پیامِ سجاد و میلاد و تلفنِ شاهین... بعد تر حتی حالم انقدر خوب بود که می خواستم توی فیس بوک بنویسم «خرسندم»! نمی دانم از که و چه٬ ولی حسِ لحظه بود دیگر... بعد تر فکر کردم که مادربزرگ همیشه این وقت ها بابا را صدا می کرد تا اولین نفری باشد که بعد از سال تحویل واردِ خانه اش می شود... و مادربزرگ... امسال نیست و من هنوز با اطمینان احساس می کنم طبقه ی بالا نشسته کنارِ سفره ی هفت سین اش تا ما برویم و عیدی هایمان را بگیریم... نمی دانم... احساس می کنم چند وقتی ست دل نازک شده ام خیلی... غم ام می گیرد زود... یک حفره هایی هست توی روانم و تمامِ هستی ِ پیرامونم که انگار پر نمی شوند... دوست دارم یک گروهِ فارسی خوانی راه بیندازم اینجا و با آدمها و کار گروهی به تنبلی و وقت تلف کردن هام غلبه کنم و کتاب بخوانم٬‌فیلم ببینم... ایمیلی زدم به جمعی که گمان کردم استقبال می کنند و آنها هم استقبال کرده اند. ولی من خودم هنوز... می دانی؟ انگار دلم تشویق بخواهد٬ هم دلی٬ کمک شاید...یکی که بگوید: وای! چه هیجان انگیز!

 همین قدر کوچک و کودکانه٬

دل-نازک شده ام...  

نظرات

  1. اومدن بهار مبارک باشه فاطمه جان!

    به یادت بودم. مخصوصا وقتی روز دوم مریم ناز رو دیدم که چقدر شبیه تو شده و یکهو دلم گرفت که اگر امسال عید برم خونه ی شما، تو نیستی که با هیجان برای ما از دغدغه هات تعریف کنی و من در دلم بگم این دختر باید بره و بودنش در اینجا اسرافه.

    و چه خوب که بالاخره رفتی.

    امیدوارم همیشه دلت شاد باشه و لبت خندون.

    پاسخحذف
  2. مرسی بهار عزیزم٬

    مریم ناز هم آره٬ غرغرهاش هم شبیه من شده انگار! به زمین و زمان بد و بیراه می گه گاهی! :)) ;)
    بازم مرسی بابت ِ همه ی چیزهای خوبی که در موردِ من فکر و خیال می کنی :)
    شاد و امیدوار باشی دخترک :)‌ :*

    پاسخحذف
  3. گویا همه دل نازک شدیم. در بهار هم یک روز آفتابی و یک روز ابری هستیم. شاد باشی گلم

    پاسخحذف
  4. مرسی بنفشه جان :)‌
    ما که نباید کمتر از آسمان بهار باشیم!‌ ابر و آفتاب هم با هم خوب است :)
    البته اگر مثل اینجا چگالیِ روزهای ابری آنچنان نشود که وقتی سه روز پشتِ هم آسمان آفتابی شد فکر کنی «چه بلایی بر سرِ این شهر آمده است؟!» ;)

    پاسخحذف
  5. وای چه هیجان انگیز!
    به خدا منم کلی ذوق کردم از چیز خوانی! باور کن!اینکه بالاخره یکی پیدا شد که دیوانگی در هنر و ادبیات رو مثل من دوست داشته باشه :)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*