بند ِ کفش

1
به الناز و نغمه:

این بار که گذشت، ولی حواست باشد دفعه ی بعد که غروبی تابستانی، زیر ِ سقف ِ کوتاه ِ آسمان بُر خوردی و در یک سکوت ِ آنیِ مغتنم، بی هوا شنیدی که صدایی خش دار، نرم و آرام گفت: " بندِ کفش ات بازه"، چشمهات ندود پی ِ پاپوشهات و نخندی که : "بند ِ کفش بستن نمی دانم و بند ِ کفش هام همیشه باز می شود". شاید که " بند ِ کفش ات بازه"، فی البداهه ترین کد ِ مخفی ِ عاشقیتی ناب باشد. چیزی ماورایی تر از...

2
به یاسر الف. :

برایش نوشته بودم گاهی قبطه می خورم به این هنرش در مینیمال نویسی.
بعدتر دیدم غبطه را اشتباه نوشتم. تصحیح کردم:
غبطه

نوشت:
"حسرت بر امر نداشته/نفی خود است
غبطه/ شوق به تملک

من قبطه را بیشتر دوست دارم."


و من  یازده بار این نوشته و آن قبطه ی با قافش را خواندم و هی بیشتر غبطه ی با غین خوردم. 

3
باید چیزی را می نوشتم که ننوشتم. فقط نوشتم که یادم باشد ننوشتم.

4
گاهی وقتها، مثلا وقتی وارد ِ پروفایل ِ John Harding می شوی تا آدرس ِ ایمیلش را دربیاوری و ایمیل بزنی که ...
عکسش را می بینی و یادت می افتد که این همان مرد ِ احتمالاً کانادایی ست که بعد از کنفرانس، در رستوران ِ تایلندی ِ آکسفورد روبه روی تو نشسته بود و انگار داشت از خرس های کانادا می گفت و وضعیت ِ اخبار در ایران و ماهواره و...
و تو آن روز نمی شناختی اش و حالا...
یکهو احساس میکنی دنیا چقدر کوچک است.

نظرات

  1. مرسی فاطمه ...
    ممنون که گذاشتیش ... واسه من پر از خاطره بود ...

    پاسخحذف
  2. :)) عالی بود فاطمه! :) عالی! حواسم باشد! :پی :دی

    پاسخحذف
  3. یک وقت هایی آدم به بعضی چیز ها حسودی می کند. نه به خاطر چیز بودنش. مثلا گاهی آدم به یک کفش حسودی می کند. نه به خاطر کفش بودن ش، به خاطر پایی که توی آن کفش است. حالا من هی بیایم و پایم را بکنم توی آن کفش. پای من که آن پا نمی شود. همین است! حالا من هی سعی کنم پای کامنت هایم را به زور فشار بدهم کنار پای نوشته های تو! می نیمال هایت، کامنت های من به پای کفش های تو که نمی رسند؛ چه برسد به بند این کفش ها ...

    بند کفش عالی بود :)

    پاسخحذف
  4. کمند صید بهرامی بیافکن جام می بردار
    که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش....

    پاسخحذف
  5. نغمه،
    خواهش می کنم دخترک. حرفهای آن روزت توی دانشکده، در مورد ِ نوشته های وبلاگ ِ قبلی، باعث شد چندین بار برگردم و بخوانمشان. حس ِ خوبی داشت. مرسی! :)

    الناز،
    یعنی تو هم بلد نیستی بند ِ کفش هات رو ببندی؟ ;)
    بابت ِ «عالی» هم ممنون! :)

    پاسخحذف
  6. محسن شرو،
    مرسی به خاطر ِ نظر. از دیدن ِ خواننده های جدید همیشه خوشحال می شوم :)
    این آدرس ِ اینجا که متاسفانه مسدود است.ولی جای دیگری چیزهایی خواندم. این یکی به نظرم خیلی خوب است:

    آری
    چند صد روز پیش بود
    که لرزه نگار دلم
    تو و چند ریشتر را به اطلاع عموم رساند

    حالا
    تمام شهر های درونم درد می کنند
    ***
    خواستم آنجا نظر بگذارم، عضویت می خواست و... عضو هم شدم البته. منتها باز هم نشد. در هر صورت ممنون. کامنت ِ خوشایندی بود/هست، مرسی :)
    (هی می خواهم خیلی به روی خودم نیاورم که چقدر ذوق کردم از کامنت ِ شما، نمی شود!:پی )

    پاسخحذف
  7. اروندیها،

    چَشم!می افکنیم!:پی

    پاسخحذف
  8. و من یازده بار این نوشته و آن قبطه ی با قافش را خواندم و هی بیشتر غبطه ی با غین خوردم.

    پاسخحذف
  9. یک اعتراف کنم ؟! کامنتی که اینجا گذاشتم برای‌ت، اصلاً یک دستی بود که مرا هل داد به سمت برگرداندن وبلاگ! همانی که حذف شده بود ...

    باز هم مرسی برای این بند کفشی که باعث همه ی حسودی ها و قبطه ها و آخر هم باز کردن خانه قدیمی ام شد

    :)

    پاسخحذف
  10. راجع به بند کفش هایم می گویم برایت! انگار مصلحتی باز می شوند! :) :دی

    پاسخحذف
  11. یک برش آرامش
    یک لیوان شادی
    یک ...
    هیچکدام را نداشت
    پیشنهاد سر آشپز
    تنها بشقابی بود از غبطه و غبطه...
    " خوش آمدید به رستورانمان"

    پاسخحذف
  12. من یازده بار این نوشته و آن قبطه ی با قافش را خواندم و هی بیشتر غبطه ی با غین خوردم

    زیبا

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*