من رهایی بخشیده ام ذهنم را از علامتهای ندا و سوال*

موجودات ِ عجیبی هستیم ما. نمی دانم این «ما» یِ پایان جمله ی پیشین را چه طور خاص ترش  کنم . خیلی هم مهم نیست. می دانی؟ به گمانم کارکردی که من از این نوشته انتظار دارم به چه بودن ِ آن ما ربط ِ زیادی ندارد. چند وقتی ست ذهن ام درگیر ِ چیزیست. چیزی که یک خودسانسوری ِ دست و پا گیر مانع می شود نوشتن را. و شاید فراتر از این خودسانسوری ابهامی ست که نمیدانم از کجا نشت کرده در مساله...
نشسته بودم توی تاکسی. شب بود و من علاوه بر خستگی ِ طبیعی ِ ساعات ِ پایانی ِ یک روز، مریض هم بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه و داشتم ماه را که کامل بود و بزرگ، تماشا می کردم. توی گوشم شنیدن ِ ویولنِ  Sarasate Pablo de لذت بخش بود تا اینکه آقای راننده ضبط ِ صوت اش را روشن کرد و خواست سنتور ِ استاد مشکاتیان را بلند بلند گوش بدهد. می دانی؟ مدت هاست که فکر می کنم محوطه ی داخل ِ تاکسی – به عنوان ِ یک وسیله ی  عمومی- مکانی عمومی ست و راننده مجاز نیست سلیقه ی موسیقیایی ِ خود را به همه تحمیل کند. خیلی فرق نمی کند که ساسی مانکن باشد یا سنتور ِ یک استاد ِ بزرگ ِ موسیقی ِ سنتی ! مهم این است که او باید متوجه ِ این نکته باشد که اگر چه مالک ِ خودروست ولی، حق ِ اعمال ِ سلیقه اش را در محدوده ای که عمومی ست ندارد. با اینکه چنین فکری مدت هاست توی کله ام وول می خورَد ولی تا به حال به هیچ راننده ای نگفتم اش. صدای ویولن را قطع کردم و برای دوستی که او هم عاشق ِ ماه ِ کامل است نوشتم: ماه رو ببین چه هیجان انگیزه!
بعد تر چیزهای دیگری هم اضافه شد. مثلاً :
من به راننده ی بعدی نگفتم که همیشه پول ِ خُرد داشتن وظیفه ی منِ مسافر نیست.
 مامان به من نگفت که درک نمی کند آنچه من بهش فکر می کنم را.
مرد ِ فیلم به همسرش راست اش را نگفت.
دخترک نگفت که ترجیح می دهد قرارمان بیافتد هفته ی بعد.
و در آخر:
-          دوست دارم سوال بپرسی.
چرا؟ چه سوالی؟
-          باهوش تر از آنی که منظورم را نفهمیده باشی!
فکر می کنم:  موجودات ِ عجیبی هستیم ما! عادت کرده ایم به سرِ اصل ِ مطلب نرفتن!

و دوست که نوشته: ماه ِ مشدِّدِ جنون...
جنون...
می گوید: بعضی چیزها هیچوقت نمی شکنند، بعضی چیزها فقط یک بار می شکنند؛
مثل ِ تو!
می گویم:
مثل ِ من
***

* قدرت ِ من:
             در تنها نبودنم در این دنیا ی بزرگ است.
دنیا و انسانهایش در قلبم راز و
                         در دانشم معما نیستند.
من رهایی بخشیده ام ذهنم را از علامت های ندا و سوال
و در مبارزه ی بزرگ
              آشکار و بی تشویش
                             به صف ِ خویش پیوسته ام.

با تشکر از شاهین

نظرات

  1. در راستای تحمیل سلیقه ی موسیقیایی:
    "دوست دارم عاشق بشم. سوار قایق بشم. بعدش یه جایی که حال کنی شام بدم."
    این جدیدترین جفنگی بود که در تاکسی شنیده ام.

    پاسخحذف
  2. این "عادت کرده ایم به سر اصل مطلب نرفتن" را چه خوب آمدی!

    پاسخحذف
  3. به شوخي گفت : " هيشكي منو دوست نداره " .
    منم به شوخي گفتم : " من باهاتم غمت نباشه ؛ تا منو داري غم نداري "
    خنديد
    من با خودم شوخي كرده بودم .
    به اون جدي گفتم !

    پاسخحذف
  4. نظام مفهومی هر روزهٔ ما، که بر اساس آن فکر و عمل می‌کنیم، ماهیتی اساساً مبتنی بر استعاره دارد رفیق...برای همین است که عادت کرده ایم بر سر اصل مطلب نرویم...کلاممان بشود پر از ایهام و استعاره و....البته گاهی اوقات هم ایجاز...

    پاسخحذف
  5. به ش.نعمتی،

    من همچنان هر بار که سر می زنم نشانه گر توی آن مستطیل سفید چشمک نمی زند. به گمانم باید مفصل در موردش حرف بزنیم. قسمت نیست خلاصه بنویسیم انگار! ;)

    چیزکی که این جا نوشتی را هم دوست دارم! مرسی که سر زدی! :)

    به اروندیها:

    با «ماهیتی اساساً مبتنی بر استعاره» مشکل دارم! منظورتان را متوجه نمی شوم انگار! P:
    احتمالاً شما در جریان هستی که تمایل به این استعاره ها و کنایه ها در من کمرنگ شده! خلاصه این طوریست که پر ِ صراحت ِ ما به بعضی ها گرفته رفیق!;)
    شرمنده البته! P: ;)

    پاسخحذف
  6. شاید برای این سر اصل مطلب نمی ریم که به مخاطب اجازه ی فکر و حدس زدن بدیم . :)

    پاسخحذف
  7. از جهتی خوبه که تو تاکسی موسیقی خوب نمی ذارن.

    یبار تو تاکسی، رادیو سمفونی 25 موزارت آغازید، تا موسیقی تموم بشه چند ایستگاه از مقصدم گذشته بودم.

    پاسخحذف
  8. شايد پيش بيني ناپذير بودن آدمها يعني ترس از عكس العمل و يا بي تاثير بودن از دلايل "نرفتن سر اصل مطلب" باشد.
    البته يكي از هزاران دليل شايد فقط.

    پاسخحذف
  9. به احسان:

    اتفاقاً دیشب می خواستم توی فیس بوک بپرسم که چرابه نظر گذرت کم این طرفها می افتد! مرسی که خواندی. تجربه ای شبیه ِ آنچه گفتی داشته ام من هم! :)

    به یاسر الف.

    خیلی هم-دل ام! شاید دلیل ِ من برای بد آمدنم از «سر اصل ِ مطلب نرفتن» همین حس ِ احتیاط و یا ترسی ست که پشت ِ این طور رفتارهایمان وجود دارد. نگفتن هایم، به کنایه و استعاره گفتن انگار یاد آور ِ این احتیاط و ترس است. ترجیح می دادم/دهم نباشد!

    مرسی از نظر. کامنت می گذارید خوشحال می شوم! :)

    پاسخحذف
  10. کلاً نه، ولی بعضی وقتها سر اصل مطلب نرفتن هم لذت خودشو داره.. خودت خوب می دونی که کِی ها رو می گم D:

    پاسخحذف
  11. ماری،

    وقت هایی که «مرَض» داریم احتمالاً!P:

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*