یکی می گفت همون دو بند اول کافی بود کلا! ولی من دوست داشتم گذشتن با همه ی حرف های اضافه باشه چه با "از" چه با "آن ها که از دهان مردم میاد بیرون" و چه حرف های نزده ی ...
بهش میگم گمونم ح دلش برات تنگ شده. به هوای تو جدیدا هر دری وری که میذارم اینستاگرام رو با محبت جواب میده. میگه فکر نکنم. احتمالا باهات سرسنگین بود سر مسایل ایران و اینکه چیزی ننوشتی راجع بهش. شاید ش بهش گفته که دو سال قبلت چه جوری بوده٬ که زندگیت زیر و رو شده. یاد پیام ش میافتم٬ دو سال پیش این موقعها٬ برام نوشته بود: «حالت خوبه فاطمه؟ کلا جدی» دو سال پیش٬ در جوابش نوشته بودم: «کلا؟ خوبم! :) جدی؟ نمیدونم راستش! یکم گیجم هنوز گمونم. تو یه حالتِ کنار اومدن با وضعِ فعلیمونم که نمیدونم دقیقا بابت گردنکلفتی و زور زدن برای خوب بودن و فرار از پذیرش ”واقعیت“ موجود و امید شاید الکی به اینکه زود شرایط برمیگرده به قبله، یا اینکه کلا و واقعا رد دادم و قبول کردم که حیات دشواره و این وضع هم ممکنه همین شکلی بمونه و چارهای نیست دیگه، سعی کن کمتر گیر بیافتی تو کثافت فکر و خیالش و زندگیتو بکن!» حالا٬ دو سال بعد٬ که اینطور باور کردهام و پذیرفتهام که شرایطِ ”قبل“ دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت جدید واقعیتِ حال است -حتی شاید واقعیتِ گذشته؟- دیگر خبری از آن گیجی نیست. حالم خوب است؟ نمیدانم
خواستم بنویسم لطفا اجازه دهید برینم به سفرهای تهرانم. بابتِ سکتهی بابا توی سفر قبل و بستری شدن مامان توی آیسییو همزمان با رسیدنم این دفعه. بعد دیدم قبل از آمدن و بستری شدن مامان هم اگر واقعا میشد میریدم به سفرِ تهران. بعدترش دیدم اگر واقعا واقعا میشد کلا میریدم به زندگی که «او» درش یک سال و نیم است مریض است با شرایط خاص و مامان و بابا درش پیر میشوند و من اینقدر خسته.
ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سالهای اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شالگردن میدادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همینطور که منتظر جواب به صورتش نگاه میکردم مردد پرسیدم که: تو بودی نه؟ از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همانجا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش میدادم. همان موقع که حواسم پیِ بیستسالگی بود و حافظهي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدمهای دنیا از سالهای اول بیستسالگیشان دارند. از آن داستانهای عاشقانهی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ اول انگار درست آنوقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از اینکه کندن از تهرانِ ۱۴۰۰ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آنجا هم سختتر. لرز آنجا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چهقدر رُسِ مرا کشیدهاست. چهق
هیچ دارویی چون صیغه شهوت را درمان نمی کند.
پاسخحذفاین خیلی خنده دار است.
از اون سبزای ترش !
پاسخحذفکه بعد از غذا خیلی می چسبه
--
معامله ی خوبی است
قول می دهم
تمام صیغه های دنیا را
با فعل زندگی
برایت صرف کنم
به جایش
تمام سیب های دنیا را
تو برایم پوست بکن
--
هووووف ...
درود فاطمه عزیز
پاسخحذفسروده ی زیبایی بود کوتاه و رسا- آفرین بر شما برقرار باشید
امید باقری،
پاسخحذفکامنت هایی که می گذاری را دوست دارم! حواست سرکش است مثل ِ مال ِ من! به یک جاهای دور ِ نزدیکی می رود!
خلاصه چیزهای خوبی می گویی!
عرض و طول ِ ارادت آقا! :)
آقای فتحی،
پاسخحذفمرسی به خاطر ِ خواندن! بیشتر ممنون به خاطرِ خواندنِ سایر ِ نوشته ها! نظر ِ خودم هم همین است که گفتید! نثرهام را دوست تر دارم کلاً!
باز هم ممنون! :)
سیب با معده ام سازگار نیست. با پوست که باشد دیگر امان نمی دهد...
پاسخحذفدرود فاطمه عزیز
پاسخحذفدر انتظار نقد شما هستم برسروده تازه ام
حکم مرگ زندگانی را صادر کرده ای؟؟ آفرین!! سیب ما که کرم زده اش هم خوردنی است از بس که سرخ است!
پاسخحذفیکی می گفت همون دو بند اول کافی بود کلا!
پاسخحذفولی من دوست داشتم گذشتن با همه ی حرف های اضافه باشه
چه با "از" چه با "آن ها که از دهان مردم میاد بیرون" و چه حرف های نزده ی ...
و اما نظر شما
موافقم؛ مرسی :)
پ.ن:
من امروز شما رو شناختم ...
جواب ِ پینوشت:
پاسخحذفآره، دیدمت! :)