مرسی دوست ِ عزیزی که نمی شناسمت. اگر این کامنت تعریف بوده من سپاسگزارم. راستش فقط توجه زیاد به ادبیات ِ دوست داشتن ِ آدم ها مرا به سمت ِ چیدمان ِ اینگونه ی واژه ها کشاند. اگر که خوش آمدنی یا خوش بحال گفتنی شده خوشحالم! :)
من هم با نظر اون ناشناسي كه ساعت 15 و 51 دقيقه كامنت گذاشته موافقم. به نظر مي رسه ناشناسهاي زيادي هستند كه تو رو تحسين مي كنند. نمي دونم به ناشناسها حسودي كنم يا به تو.
ناشناس ها قبلا می آمدند اینجا بد و بی راه نثارم می کردند! موقع ِبد و بیراه و قضاوتهای ناخوشایند هم اینکه گوینده را نشناسی دلچسب تر است! ولی وقتی ناشناسها تعریف کنند قضیه فرق می کند!:پی آدم یک جایی آن ته ِ ذهنش چیزی وول می خورد انگار، کنجکاوی کودکانه ای برای شناخت! :) به هر حال مرسی که می خوانیدم.
كودك كه بودم مادر بزرگم قصه اي برايم مي گفت. قصه دختري را كه دوست يك جوان شده بود كه در پوسيتن مار مي رفت. يك روز دختر پوستين مار را آتش زد و جوان براي هميشه گم شد. من هم با دو ناشناس قبلي هم فكرم. ناشناس بايد ناشناس بماند چه كاري است كه او را بيابي. اگر نمي خواهي نظر بگذارند، اين توانايي را از وبلاگت بگير. و اگر مي خواهي...
بهش میگم گمونم ح دلش برات تنگ شده. به هوای تو جدیدا هر دری وری که میذارم اینستاگرام رو با محبت جواب میده. میگه فکر نکنم. احتمالا باهات سرسنگین بود سر مسایل ایران و اینکه چیزی ننوشتی راجع بهش. شاید ش بهش گفته که دو سال قبلت چه جوری بوده٬ که زندگیت زیر و رو شده. یاد پیام ش میافتم٬ دو سال پیش این موقعها٬ برام نوشته بود: «حالت خوبه فاطمه؟ کلا جدی» دو سال پیش٬ در جوابش نوشته بودم: «کلا؟ خوبم! :) جدی؟ نمیدونم راستش! یکم گیجم هنوز گمونم. تو یه حالتِ کنار اومدن با وضعِ فعلیمونم که نمیدونم دقیقا بابت گردنکلفتی و زور زدن برای خوب بودن و فرار از پذیرش ”واقعیت“ موجود و امید شاید الکی به اینکه زود شرایط برمیگرده به قبله، یا اینکه کلا و واقعا رد دادم و قبول کردم که حیات دشواره و این وضع هم ممکنه همین شکلی بمونه و چارهای نیست دیگه، سعی کن کمتر گیر بیافتی تو کثافت فکر و خیالش و زندگیتو بکن!» حالا٬ دو سال بعد٬ که اینطور باور کردهام و پذیرفتهام که شرایطِ ”قبل“ دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت جدید واقعیتِ حال است -حتی شاید واقعیتِ گذشته؟- دیگر خبری از آن گیجی نیست. حالم خوب است؟ نمیدانم
خواستم بنویسم لطفا اجازه دهید برینم به سفرهای تهرانم. بابتِ سکتهی بابا توی سفر قبل و بستری شدن مامان توی آیسییو همزمان با رسیدنم این دفعه. بعد دیدم قبل از آمدن و بستری شدن مامان هم اگر واقعا میشد میریدم به سفرِ تهران. بعدترش دیدم اگر واقعا واقعا میشد کلا میریدم به زندگی که «او» درش یک سال و نیم است مریض است با شرایط خاص و مامان و بابا درش پیر میشوند و من اینقدر خسته.
ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سالهای اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شالگردن میدادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همینطور که منتظر جواب به صورتش نگاه میکردم مردد پرسیدم که: تو بودی نه؟ از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همانجا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش میدادم. همان موقع که حواسم پیِ بیستسالگی بود و حافظهي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدمهای دنیا از سالهای اول بیستسالگیشان دارند. از آن داستانهای عاشقانهی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ اول انگار درست آنوقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از اینکه کندن از تهرانِ ۱۴۰۰ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آنجا هم سختتر. لرز آنجا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چهقدر رُسِ مرا کشیدهاست. چهق
خوشابحال اون کسی/که توی رویای شماست...
پاسخحذفمرسی دوست ِ عزیزی که نمی شناسمت. اگر این کامنت تعریف بوده من سپاسگزارم. راستش فقط توجه زیاد به ادبیات ِ دوست داشتن ِ آدم ها مرا به سمت ِ چیدمان ِ اینگونه ی واژه ها کشاند. اگر که خوش آمدنی یا خوش بحال گفتنی شده خوشحالم! :)
پاسخحذفمن هم با نظر اون ناشناسي كه ساعت 15 و 51 دقيقه كامنت گذاشته موافقم. به نظر مي رسه ناشناسهاي زيادي هستند كه تو رو تحسين مي كنند. نمي دونم به ناشناسها حسودي كنم يا به تو.
پاسخحذفناشناس ها قبلا می آمدند اینجا بد و بی راه نثارم می کردند! موقع ِبد و بیراه و قضاوتهای ناخوشایند هم اینکه گوینده را نشناسی دلچسب تر است! ولی وقتی ناشناسها تعریف کنند قضیه فرق می کند!:پی
پاسخحذفآدم یک جایی آن ته ِ ذهنش چیزی وول می خورد انگار، کنجکاوی کودکانه ای برای شناخت! :)
به هر حال مرسی که می خوانیدم.
كودك كه بودم مادر بزرگم قصه اي برايم مي گفت. قصه دختري را كه دوست يك جوان شده بود كه در پوسيتن مار مي رفت. يك روز دختر پوستين مار را آتش زد و جوان براي هميشه گم شد. من هم با دو ناشناس قبلي هم فكرم. ناشناس بايد ناشناس بماند چه كاري است كه او را بيابي. اگر نمي خواهي نظر بگذارند، اين توانايي را از وبلاگت بگير. و اگر مي خواهي...
پاسخحذفناشناسان چه كنند كه تو چنين خوب چرايي.
چقدر ناشناس طرفدار داری فاطمه!
پاسخحذففاطمه ! در واقع او همیشه خودش یادت می اندازد که چقدر دوستش داری. نه گاهی! هر وقت که به یادت می آید. و ...
عجب کامنت پرغوغایی شد!
پاسخحذففکر کنم ناشناس بمانم بهترباشد
ناشناس ساعت 15:51 !!!
من با این ناشناس ساعت 15:51 دقیقه موافق نیستم. چون گویی در پس ذهنش می خواسته است به کمپین ناشناسان فاطمه خیانت کند و خود را معرفی نماید!!! وای! وای!
پاسخحذفما را نیز در زمره ناشناسان بپذیر!!!
پاسخحذفشناس سابق ناشناس فعلی
:)
نمی دونم اگه من هم بنویسم "گاهی وقتها خودت یادم بینداز..." این همه آدم پیدا می شن؟
پاسخحذفناشناس ناموافق با من!
پاسخحذفمن نه قصدکمین داشتم و نه خیانت!!!!
وای وای هم ارزانی شما
ایده ام را گفتم...همین!
یعنی شگفت انگیزه !
پاسخحذفیه پست نیم خطی و اینهمه کامنت !!
آدم می تتتتتتتترکه از حسودی . . .
شگفت انگیزی از دوستان و خوانندگان ِ محترم است! من هم گمان نمی کردم این نیم خط اینقدر کامنت به همراه داشته باشد... آن هم ناشناس!
پاسخحذف- گاهی وقتها خودت یادم بیانداز که چقدر دوستت دارم.
پاسخحذف